سلام؛ فصل زیبای بهاریاتان به خیر و شادی.
این بهار از آن بهارهایی است که من به عنوان عضو شورای پپوشتآباد دارم صندلی بسیار زیبا و جیگری شورا را از دست میدهم و باید کارهایی انجام بدهم تا به هر شکل ممکن مردم پپوشتآباد به من رأی بدهند. البته با توجه به اینکه تبلیغات ممنوع است مجبورم از انواع ترفندها استفاده کنم تا به بهترین شکل ممکن رأیها را جمع کنم.
همانگونه که اطلاع دارید ثبتنام انتخابات از آخرین روز سال کبیسه شروع شد و تا وسط تعطیلات عید ادامه داشت. برای اینکه تبلیغات را به نوعی شروع کرده باشم، به صورت کاملاً موزیانه و مخفی چند نفر را به میان اهالی فرستادم و به وسیله چند نفر دیگر، در کانالهای خبری به تبلیغات معکوس دست زدم و اعلام نمودم که من دِین خود را ادا نمودهام و دیگر آماده خدمت صادقانه به اهالی شریف و صدّیق پپوشتآباد نیستم و به صورت گسترده آن را پخش کردم. ذلیل مردهها چقدر هم از من پول گرفتند و این ور و آن ور برایم تبلیغ کردند و البته به صورت عیان و خفا به من فحش هم دادند.
در ادامه در یک حرکت حساب شده همه جا عنوان کردم که بدبخت فقط من به عنوان عضو شورا کار کرد و مثِ گوشت قربانی فدا شد. همچنین افرادی که توسط من به کار گماشته شده بودند ضمن شناسایی خائنینی که به هیچ عنوان بنا نداشتند به من رأی دهند، در جهت قانع کردن همه از هیچ کوششی فروگذار نکردند. [قطعاً بعد از انتخابات و وارد شدنم به شورا، دماری از آنها در بیاورم(١) که از پپوشتآباد بروند! هر چند قطعاً در جلسات علنی عنوان میکنم من برای همه کار میکنم چه آنهایی که به من رأی دادند و چه آنهایی که ندادند. زرشک]
به صورت پیامکی متن زیر را برای همه ارسال نمودم: «بهار فصل نو شدن است و اینک عضو شورا با فکر نو، عمل نو، ایده نو، در خدمت مردم روستای پپوشتآباد است!!»
این مسئله ادامه یافت تا اینکه در شب آخر ثبتنام، اهالی را در خانه جمع کردم و طی یک برنامه از پیش طراحی شده، سفره غذا را در حیاط برای همه پهن کردیم و یک چلوکباب مَشت به همه دادیم. اگر در انتخابات رأی نیاورم بیتردید به فاک فنا(٢) میروم.
در آخر شب و در حالی که خُرد و خسته بودم دراز کشیدم و زنم که از خودم خستهتر بود گفت: چرا با هر دوز و کلکی میخواهی وارد شورا بشوی؟ بابا ول کن به خدا خسته شدیم...
من هم که به هیچ عنوان حاضر نیستم جایگاه والای خودم را از دست بدهم، در ذهن خودم خاطرات چهارسال قبل را مرور کردم. وقتی میدیدم اهالی با التماس و خواهش کاری را از من میخواستند و من هم با هزار و یک منت آن کار را انجام میدادم و در قبالش از من با دوغ، کره، ماست محلی و گوشت کهره و بره تجلیل میشد مگر اینکه دیوانه باشم برای شورا ثبتنام نکنم. در یک کلام به زنم گفتم: به توچه؟ برو کپه مرگت(٣) رو بذار.
بالاخره در روز پایانی و بهتر بگویم در ساعات پایانی ثبتنام و با یک صحنهسازی درست و حسابی و به قول معروف «از من انکار از آنها اصرار» با تعداد زیادی خدم و حشم(٤) رفتم بخشداری و ثبتنام را انجام دادم و این شد که پپوشته دوباره کاندیدا شد!!
زت زیاد
یعنی چه:
١- دمار در آوردن: کاری میکنم که روزی صد بار به غلط کردن بیفتد که چرا به پپوشته رأی نداده است.
٢- فاک فنا: این هم مثل پپوشت آباد یک روستا است. روستای فاک با ٥٢ نفر جمعیت در ٨ کیلومتری جنوب غربی شهر فنا در استان لرستان واقع شده و کوچکترین روستای ایران محسوب میشود. این روستا که به «فاک فنا» معروف است، دارای آب و هوای بسیار خشک میباشد و تنها محصول زراعی آن درختچهای است با نام محلی دیلدو.
بنابراین هی نگین به فاک فنا رفتیم. آخه آدم حسابی کِی تو به «فاک فنا» رفتی؟
٣- کپه مرگ: خوابیدن مثل مرگ و جنب نخوردن.
٤- خدم و حشم: دار و دسته جناب آقای پپوشته