تعداد بازدید: ۲۶۳۰
کد خبر: ۱۱۶۳
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۵ - ۲۳:۰۱ - 2017 15 January
ماجراهای پَپوشته!!
پپوشته و مادر بادکنک‌ها؛

سلام؛ امیدوارم فصل زیبای زمستان رو با شادی و سلامتی آغاز کرده باشین!


نمی‌دونم چه بیماریه که ما آدمها گرفتارشیم و اسم برنده شدن و جایزه و اینا که می‌یاد دست و پامون شل می‌شه! لامصب این تلویزیون و روزنامه‌ها و اینترنت هم این نقطه ضعف ما پیدا کردن و هی تبلیغ می‌کنن که بیاین و میلیاردر بشین.


اصلاً از زمانی که تخم‌مرغ شانسی اومد تو بازار من همش می‌رفتم و می‌خریدم تا شاید یه روز، یه جایی، یه چیزی گیرم بیاد! هر چند به غیر از لواشک و یه پا کلیدی و... چیز بدرد بخوری نصیبمون نمی‌شد.


اما از طرفی ما فکر کلاهبرداریهایی هم رو که امکان داشت بشه نمی‌کردیم و نمی‌کنیم چون همش می‌گیم: اگه برنده بشیم چی می‌شه؟


اصغرآقا سرکوچه که مغازه سوپری داشت در دهه شصت و در دوران کودکی بنده، یک بسته بادکنک‌ آویزون کرده بود و انواع و اقسام بادکنک‌ها رو داخل گذاشته بود و ما باید یک شماره بر می‌داشتیم تا ببینیم اون بادبادک بزرگه نصیبمون می‌شه یا نه؟!


غالباً حداکثر بادکنکی که به ما می‌رسید به اندازه طول انگشت کوچکمون بود. ما هر روز و هر روز از در مغازه‌اش رد می‌شدیم تا ببینیم که بالاخره این بادکنک که به اندازه بشقاب پلوخوری بود نصیب چه کسی می‌شه؟ و جالب‌تر اینکه هر چه تعداد بادکنک‌ها کم می‌شد این بادکنک به فروش نمی‌رفت که نمی‌رفت! کم‌کم باورم شده بود که اقبال کل کوچه خوابه که حتی یک نفر هم برنده نمی‌شه!!


بادکنک‌ها هر چه که به فروش می‌رسید و کمتر می‌شد طمع ما بالاتر می‌رفت و برای خرید دست و پای خود را خُرد می‌کردیم تا از بابا پپوشته یه پولی بگیریم و بریم اون بادکنک رو بخریم. بعضی وقت‌ها به فحش و بد و بیراه هم می‌کشید و ما در راه رسیدن به هدفمان هر غلطی می‌کردیم.


و اما ادامه قصه!
یک روز یادم هست که تنها سه بادکنک باقیمانده بود: دو توله بادکنک و مادر بادکنک‌ها. از صبح در حال گفتگوی تمدنها با پدر بودم تا او را راضی کنم که جنگ تمدنها کشکه و تنها یک بار فقط یکبار دیگر به من پول بدهد تا بروم بادکنک بخرم. از من اصرار و از او انکار! تا اینکه حق (که من باشم) بر باطل (که پدر باشد) پیروز شد و من دوان داون به طرف مغازه اصغر آقا رفتم. اما ناگهان حسن را دیدم که زودتر از من در حال خرید بادکنک است. آنچنان بر سرم زدم که دنیا تیره و تار شد اما وقتی دیدم که دست اصغر آقا به طرف توله بادکنک رفت نفس راحتی کشیدم و رفتم شانس خود را امتحان کنم و ببینم که آیا در رقابتی که ٥٠ درصد برد و ٥٠ درصد باخت بود پیروز می‌شوم یا خیر؟


لطفاً نفس خود را در سینه حبس نمایید تا احساس من را درک کنید.


پول را دادم... فقط بادکنک بزرگ را می‌دیدم و بس... اصغرآقا با خنده‌ای ملیح گفت: حیف شد پپوشته! شانس نداشتی و مادر بادکنک‌ها ماند برای اصغر آقا... پاهایم مثل ماست سست شد و ولو شدم کف مغازه... اما اصغر آقا که خود لیسانس بازیگری داشت گفت: بچه گمشو بیرون، ما خودمون فیلمیم.


چند روز بعد!
اصغر آقا بادکنک را در جعبه‌ای جدید گذاشته بود که دو ننه بادکنک داشت و این چنین بود که بازی جدید اصغر آقا سر بچه‌های محل شروع شد.


بعدها فهمیدم که اقبال ما خواب نبوده، بلکه اصغر آقا اصلاً شماره ننه بادکنک‌ها را توی پلاستیکش نگذاشته بود و این یعنی...


زت زیاد

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها