بخش بیست و هشتم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
مسئله این است که ما از چینیها بدمان مییاد یا چینیها از ما خیلی خوششون مییاد؟ فعلاً مسئله این است.
تا جایی که من اطلاع دارم بیشتر از آنی که عیب از آنها باشد عیب از خودمان است.
مگه میشه؟! مگه داریم؟!
بله که میشه! اون قدیم ندیما وقتی که سفیر انگلستان ظروف چینی فاخری از
طرف ملکه برای کریمخان زند هدیه آورد، کریمخان به محض دیدن هدیه ملکه
انگلیس، آن را به زمین زد و شکست! بعد گفت: ظروف مسی خودمان را بیاورید.
سپس آنها را هم به زمین زد که طبیعتاً نشکستند. بعد رو به نماینده انگلیس
کرد و گفت: ساخته دست مردم ایران این است. باید با همین ظروف مسی ساخته دست
خودشان خرسند باشند تا تهیدست و درویش نشوند.
اما در آن بین پپوشته وزیر نابخرد آن زمان در دلش گفت: ای خاک برسرت
پادشاه! ای اُمُل! ای بدبخت! همه دنیا دارند با این ظرفها حال میکنند و
لذتش را میبرند و آن وقت شما میآیی و ظرف به این قشنگی را میشکنی؟!
جلسه تمام شد و آن پپوشته نابخرد که در هیچ کتابی هم اسمش نیامده مخفیانه
همان چینیها را بند زد و سالیان سال چای در آن ریخت و خورد و چندی پیش هم
در بازار سمساریها همان چینیهای بند زده به قیمتی گزاف به فروش رفت.
پس از آن، چینیها هر چیز چینی را آورند، ما نه نگفتیم و به پیروی از نیاکانمان حال کردیم و لذت بردیم!!
از مداد پاککن گرفته تا موتورسیکلت جیلینگ و ماشین لیفان و خانههای پیش ساخته شبیه حروف الفبایشان!
اصلاً درک این را هم نمیکردیم و نمیکنیم که این طرف دنیا هم هستند آدمیانی که اهل کار و تلاش و اختراع هستند.
وا... هستند کسانی که بتوانند ماشین بنز و فیات و لامبورگینی تولید کنند.
هر چند باید از تولید داخلی و خط تولید نیسان آبی تمام خطر و پراید ابری(١)
بدون سوسولبازی و ایربگ حمایت نمود. یعنی چی که پشت لیفان مینشینیم و
نور بالا حرکت میکنیم؟
البته از بعضی اجناس آنها هم نمیشود گذشت!! مثلاً انگور تولید میکنند قد
کُدو! خوب باید به منِ این تیپ میوهها را ندیده هم حق بدهید که وقتی به
میوهفروشی میروم همهی نگاهم به آن باشد! قیمت پایین! رنگ و لعاب چش دَر
آر! کیفیت نمیدونم چی چی!
همین گردوهای خودمان را ببینید، پنج پوک یک(٢) است. اما آنها نمیدانم چه کارِ گردوها میکنند که میشود پنج پر تمام(٢).
در نهایت ما که به نتیجه نرسیدیم ولی هر چه هست دنیا گرد است و تشکیل شده
از ٢٠٠ کشور. بد نیست نیم نگاهی هم به بقیه داشته باشیم و ببینیم چه
میخورند! چه سوار میشوند! چه میپوشند! و ما هم یاد بگیریم و تولید کنیم و
اگر از توانمان بر نمیآید وارد کنیم اما نه چینی!
زت زیاد
یعنی چه:
١ - پراید ابری: نوعی خودرو مخصوص جادههای ایران که وقتی سوار بر آن
میشویم با تصور اینکه سوار بر ابرها هستیم بدون هیچ تضمین و حیاتی فقط
حرکت میکند تا شما را به ابدیت پیوند دهد.
٢- گردوی پنج پوک یک: گردویی نفیس، تولید وطن که از هر پنج گردو یکی سالم است البته سیه چرده.
٣- گردوی پنج پر تمام: گردویی نفیس، تولید CHINA، که لامصّب نمیدانم چکار میکنند که همه پر و پیمون و سفیدفام هستند.
چینی بند زده مربوط به پپوشته وزیرالوزرا
بخش بیست و هفتم
سلام؛ روزهای سرد پاییزیاتان بخیر و شادی
«خواندن این داستان برای بچههای خیلی بابا توصیه نمیشود!!»
در این شماره میخواهم تفاوت خلافهایی از جنس دخانیاتی جوانان آن روز را
با جوانان امروز بیان کنم. به دلیل بدآموزی، ما تنها به ماده ممنوعه سیگار
میپردازیم و از بیان انواع قرص اکس و... خودداری میورزیم.
در دهه شصت که جامعه پدرسالار بود، بچه هیچ جایگاهی نداشت و قد علم کردن در
برابر پدر، برابر بود با خرد کردن قد علم شده به ٧ قسمت مساوی و درست کردن
سیرابی و شیردان از شکمبههای بچه نافرمان!
به همین دلیل شما همیشه باید حق را به پدر میدادید! مادر خانه هم همیشه او
را با القابی مثل بزرگ خانه! فهیم خانه! آقای خانه! رئیس خانه! مرددددد
خانه... و... و... و... مورد ستایش قرار میداد.
مثلاً اگر در ظرف آبگوشتی مادر دو تیکه گوشت پیدا میشد قطعاً و لاغیر یکی
سهم پدر بود و دیگری سهم ٤ بچه پپوشته و ننهاشان! این یک اصل بود و جای
سؤال هم نداشت. یعنی اصلاً سؤالی هم نباید مطرح میشد! این را فقط ما
بچههای آن دوره میفهمیم و بس!
اما اگر در هر صورت تصمیم به یک امر اشتباه میگرفتیم و مثلاً نافهمی
میکردیم و زبانم لال رویم به دیوار سیگار کشیدن را تجربه مینمودیم باید
یک به یک روشهای زیر را اجرا میکردیم.
١- تصمیم به یک امر کس نَکرد(١)
٢- هماهنگی با یکی دو تا از بچههای پایه خلاف
٣- برداشتن یک نخ از سیگار هما فیلتردار پدر!
دقت داشته باشید که پدران آن زمان حساب جیب خودشان را داشتند و اینگونه
نبود که بچه بیاید و پول، سیگار و غیره را بردارد و پدر هم هیچ نفهمد!!
در حال حاضر غالباً در جیب پدرها پولی پیدا نمیشود و یک کارت بانکی است که
اگر کارمند باشد پولی در آن نیست و در دو روز اول موجودی صفر و یا نزدیک
به صفر میشود که قابل برداشت نیست و اگر هم وضع پدر خوب باشد که شماره
کارت و رمز دوم را بچهها حفظ هستند و برداشت از حساب نیاز به دست کردن توی
جیب پدر ندارد. هر چند از زمانی که سیستم پیامک بانکی آمده حاشیه امنیت از
جوجه پپوشتههای دهه ٨٠ و ٩٠ گرفته شده است.
به هر روی با هزار ترس و لرز سیگار را بر میداشتیم و در خرابهای کار خلاف
را انجام میدادیم و از آنجایی که هیچ چیز در ایران سری و مخفی نمیماند،
کلاغهای کوچه خبر را به پدر میرساندند و در ادامه تنبیهات بدنی در حد مرگ
اجرا میشد و ما دیگر غلط میکردیم که همچین ...ی بخوریم.
اما الان با آن زمان تفاوت از سیاه تا سفیده! بچه نه تنها سیگار اشنو پدر
را بر نمیدارد بلکه خودش اقدام به خرید انواع و اقسام سیگارهای به قول
خودش باکلاس میکند و همراه با جنس مذکر دقت کنید گفتم مذکر!!!! در
کافیشاپ آنچنانی مینشیند و با کشیدن سیگار ادعای بزرگی میکند و تازه پدر
در عین ناباوری باید بگوید: «پسرم چقد بزرگ شدی! دست ننم درد نکنه با این
بچه بزرگ کردنش! مایه افتخار بابا و...» وگرنه القابی از نوع اُمل، در عهد
قجر مانده، نفهم و... از سوی فرزندان و در ادامه از طرف مادر پپوشتهها به
او داده میشود.
آخر خودتان قضاوت کنید دیگه این بابا میشه؟ این توقعیه که بچهها از
باباهاشون دارن؟ دیگه جَنَم و اینا چه تعریفی پیدا میکنه؟ واله ما وقتی
بچه بودیم باباها خیلی بابا بودن و وقتی ما بابا شدیم بچهها خیلی بابا
شدن!!!!
زت زیاد
یعنی چه:
١- امر کس نَکرد: کاری که از عهده هر کسی بر نمیآید و باید خیلی کلفت باشی که بتوانی آن را انجام دهی!!
بخش بیست و ششم
در یکی از شبهای سرد پاییزی که داشتم تلویزیون نگاه میکردم ناگهان متوجه شدم در کمال ناباروری [ناباوری] ترزده[پرزیدنت] ترامپ، شده رئیس جمهور آمریکا!!
به همین دلیل تصمیم گرفتم با توجه به شناخت قبلی از او، نامه سرگشاد
شدهای[سرگشادهای] برای او بنویسم و تا حدودی نکات ناگفتهای را تذکر دهم.
نکته
با توجه به اینکه برخی مسائل نیاز است که انگلیسی گفته شود تا ترامپ بفهمد
اینجانب مجبور شدم از دو زبان فارسی و انگلیسی بطور همزمان استفاده کنم!
در زیر بخشی از نامه سانسور شده توسط سردبیر را میخوانید:
جناب آقای ترامپ هِلوو«Hello» [سلام]
اینجانب پپوشته رئیس شورای پپوشتآباد لازم دیدم نکاتی را بِرادِروار«Brother»[بَرادَروار] به شما بگم:
١- لطفاً دست از چشم سفیدی بردار! آخه تو دیگه پات لب گوره و باید عیسی
مسیح به فریادت برسه یعنی چه که این همه زن میگن یوو «You»[تو] چشم سفیدی
کردی؟!
٢- از مشاور و وزیر زن هم استفاده نکنی بهتره! یه وقت نمیتونی جلو دهنت رو
بگیری، ایالت به ایالت آلبوم خانوادگیت رو ورق میزنن خوبیَت نداره! اگه
دنبال نمونه کلمات هستی میتونی یه سر بیای ورزشگاه آزادی تا ببینی چطور
داور صفحه به صفحه آلبوم خونهوادگیش ورق میخوره!
٣- یادت باشه طرفدارای کلینتون آدمن نکنه یه وقت ناپرهیزی کنی و بهشون بگی خس و خاشاک که جریانی پیش مییاد واویلا!!
٤- تو کشور ما میگن مث یکی از رئیس جمهورای مایی! وآلا ما که سیاسی نیستیم
ولی مواظب باش از کلمههای خوبی مثل مهر و بهار و اینا استفاده نکنی! یه
دفه یه هووم «Home» [مسکن] درست میکنی زاغارت(١) از کار در مییاد بعد اون
«هوم مهر» میشه سوژه!
٥- میگن پولداری! مواظب باش پولاتو دست خاور و بابک و... ندی یهو همش رو
بار میکنن میبرن و دستت به هیچ جا بند نیس! مانی«Money»[پول] ٣ هزار
میلیاردی ایران برات درس عبرت بشه!
٦- مواظب دکلآت هم باش! کاری نکن که دَکَلای نفتیت گم بشه که با دکلآت،
دَکَنِت رو میکنن! همه جا مث شهر ما نیست که ننه غضنفر بیاد تو شورا جلو
چشِ پپوشته ظرف عسل و کره حیوونی رو ببره و بعدش هم بگه بردم که بردم! شما
هم ببرید!!
٧- حقوقات رو نظم قاعده باشه! نکنه یه وقت بیای یک میلیارد، یه میلیارد بدی
به این و اون! تو کشور ما بهش میکن حقوقای نجومی! البته خواستی به برو بچ
ناسا بدی فکر نکنم مشکلی باشه چون اونا کلاً با نجوم سرو کار دارن!
٨- تو ایران روزنامههایی هستند که خیلی دوستت دارن! یکی از اونا رئیسش
خیلی دوست داره مشاور مطبوعاتیت بشه و پدر این روزنامههای طرفدار دولت و
برجام را جلو چشماشون دار بزنه. اگه هنوز گزینه خوبی نداری تعارف نکن.
٩- درسته که تو برجام تا حدودی سرتون کلاه رفته و تو تبلیغات انتخاباتی
خودتو جر دادی تا مث صدام برجام رو پاره کنی ولی به نظرم تو قطعنامهاش دست
نیار که به ضررت میشه و میگی عجب ... خوردم!
١٠- در ضمن هواپیماهامون رو هم بده بیاد!
در پایان رئیس شورای کار بلد خواستی بوگو[بگو]! به نظرم تو به یه مشاور
نیاز داری! ما یه فرماندار داشتیم از تعدادی مشاور جوان استفاده کرد!
البته من خیلی جوان نیستم اما قول میدم آنچنان مشاورههایی به شما بدم که راس راس همه بگن ! OH MY GOD TERAMP.
کاری باید کرد که این اروپاییها بفهمن تصمیم یهویی یک رئیس جمهور یعنی چی؟
کاری میکنم که اگر وزیر خارجه پا از پا خطا کرد تو سفرش به سنگال همون تو
هواپیما برکنار بشه و هواپیماش سقوط آزاد بره قبرس!
داشتیم موردش رو تو کشورمون ولی چون رابطه خانوادگی داریم دوست ندارم اسمشو بیارمو و بگم بگم کنم!!!!!
زت زیاد
توضیح سردبیر:
به دلیل اشتباهات تایپی و انگلیسی مجبور شدیم برخی از کلمات را در کروشه گذاشته و توضیح دهیم.
پپوشته:
اینا درسته، تو نمیفهمی! من دیگه رفتم کشور ینگه دنیا(٢) تو نیویورک تام[تایمز].
یعنی چه:
١-زاغارت: ناکارا، به درد نخور، حیف پول، و...
٢- ینگه دنیا: لقبی که روشن فکرها به آمریکا میدهند. یعنی جایی برای عشق خارج رفتنها!
پپوشته و تربیتی از نو ع مشت و لگد!!
بخش بیست و پنجم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
نمیدانم ولی شاید شما هم ترفندهای پدرانه را در جهت اصلاح نژادی کودکان در
زمان طفولیت تجربه کرده باشید وگرنه شما الان این چیزی که هستید نبودید.
همانطور که در مطالب قبلی هم نوشتم تفاوت بین بچههای دهه شصتی با دهه
نودی از زمین تا آسمان است. هر «تکی» از طرف شما پدر دهه شصتی، آنچنان
«پاتکی» از سوی کودک دهه نودی خواهد داشت که تصور آن برایتان غیرقابل لمس
است.
کلاس اول راهنمایی نمره انشاء ما شد ١٠! معلم هم با افتخار و عزت تمام
دائماً میگفت که تو هیچ (...)ی در این دنیا نمیشوی! و از اساس وجود ما را
تکذیب میکرد و میگفت که حیف آن نانی که تو میخوری!
معمولاً این سرکوبهای مسلسلوار تا خانه ادامه مییافت و در آنجا هم پدر با
سرزنش خودش که چرا موجودی چون ما را به دنیا آورده شروع به تخریب از نوع
حذف از هستی و اقرار به اشتباه در خلقت پپوشتهای ما میکرد.
اما این نمره ١٠ انشاء داستان دیگری دارد... پدر از دفتر مدیر خارج شد و
برعکس زمانهای قبل که از همان در مدرسه ما را با تیپا و لگد روانه خانه
میکرد خیلی آرام ایستاد و تنها به نمرات من نگاه کرد... من از ته سالن
پدر را میدیدم و پیش خودم میگفتم: بِرم، نَرم... این مسئله ادامه یافت تا
اینکه یاد شعری از خواننده آن ور آبی افتادم:
یه دل میگه برم، برم، یه دلم میگه نَرَم، نَرَم
طاقت نداره دلم، دلم، بی تو چه كنم
چشمهایم را که باز کردم پدر را جلو خودم دیدم. او دستش را بر روی سرم گذاشت
اما مثل همیشه دردی را احساس نکردم. به آرامی گفت: بابا جون برو سرکلاس
سعی کن برای ثلث دوم جبران کنی!
من در حالی که هر چی شاخ و دم داشتم از اطراف مختلف به بیرون ریختم قول دادم و گفتم: چشم بابا حتماً درسم را میخوانم!
خوشحال و شاد سرکلاس برگشتم و دائماً این سؤال را از خودم میپرسیدم که این
بابام بود یا نه؟! از طرفی هم من که اهل درس خواندن نبودم با خودم میگفتم
با این قولی که دادم چه کنم؟!
در نهایت ظهر بیخیال از همه چیز به خانه برگشتم و دیدم بابام با کمربند مشکی سگکدار کلهقوچی منتظر من است.
بعدها فهمیدم که این تربیت موقت حاصل دو ساعت فک زدن مدیر با پدر بود تا او حیثت من را در برابر همکلاسیها خرد و خمیر نکند.
آری راه تحصیل ما از خیابانی میگذشت که کَت و کتککاری از ملزومات آن به شمار میرفت.
زت زیاد
بخش بیست و چهارم
سلام؛ روزهای رنگ و وارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
این مسئلهی المان هم در شهر ما برای خودش داستانی شده، انگار یادمان رفته اصلاً المان چیست و به چه کار میآید؟!
تاریخشناسان و مورخین عهد عتیق از دیار پپوشت آباد میگویند نباید به چیزی
که شناختی رویش نداری دست بزنی و به قول ما نیریزیها «نباید توش رو
بیاری»!
شاید داستان از ناهمگونی همین میدان شهید رجایی به ذهن رئیس الرؤسا رسید.
بابات خوب! ننت خوب! اگر نگاهی به همین فلکه گل خودمان بیندازید میفهمید
که میشود اسم رسمیاش را میدان شهید رجایی گذاشت، نمادش را کفتر انتخاب
کرد و به آن گفت: فلکه گل!!
اگر زبردستترین معلمین، کاتبین و علما کنار ما مینشستند، نمیتوانستند به
ما بگویند که از این پس به جای واژه کفتر یا به قولی کبوتر بگویید گُل.
اما همین مسئله در نیریز اتفاق افتاده و خیلی راحت فلکه کبوتر به گل و شهید رجایی تبدیل میشود.
تا اینجای کار همه چی آرومه! ما چه قد بدبختیم!!
اما در ادامه، آن کاری که نباید بشود شد!! یکی یه جایی!! یه جوری دست آوُرد توش.
شروع این دست کاری با میدان وسط شهر بود؛ میدانی با المان گل لاله و نام ١٥ خرداد!
یک روز کارگر آوردن و کندن و کندن و کندن و ریختن دور و به جاش یه چیز پیچ
پیچی گذاشتن که باید دورش میچرخیدی تا بفهمی چیست! ولی ما هر چه چرخیدیم و
چرخیدیم و چرخیدیم هیچ چیزی نصیب ما نشد جز سرگیجه و حالت تهوع!! بعد از
مدتی دیدم کسای دیگه هم نمیفهمن و به سرگیجه دچارند!
اعتراضات بالا گرفت. کشتهها داده شد تا این که این را هم کندند و انداختند
دور به ناکجا آبادی از جنس پپوشتآباد! البته خوبی ما مردم این است که
خیلی زود یادمان میرود و با کار گذاشتن مجسمه استاد احمد نیریزی غائله
ختم به خیر شد.
در ادامه رئیسالرؤسای دیگری آمد و در جای دیگر شهر اسب بالدار و انگشتری
گذاشت. جایی که تا ما به یاد داریم هیچی نبود، هیچ کی هم هیچی نمیگفت! اما
با نصب آن المانها مردمانی پیدا شدند و مث پنبه ذرت یا همان چسفیل یا
پاپکرن بالا و پایین پریدند و گفتند این چرا و آن چرا؟ و در آن سو هم
رئیسالرؤسا از کار خود دفاع میکرد و میگفت: خوب است و خوب. اما وقتی اسب
بالدار به مریضی افتاد آن وقت بود که نیست و ناپدید شد و پس از مدتها با
چهرهای خموش و درهم به نمایش درآمد و آنگاه بود که پنبهذرتها بار دیگر
بالا و پایین پریدند.
اسب رؤیایی دیگر در شهر جایی نداشت و تندیس دیگری آمد اما او هم با دید ما
جور نیامد و به نظر میرسد که اگر نباشد چه بسا بهتر خواهد بود.
اصلاً ما را چه به چه؟
زت زیاد
آیکیو مدل دهه شصت برو عقب ساندیس ببو گلابی!!
بخش بیست و سوم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
سادگی ما در دهه شصت و زیرکی بچههای امروز، مثل دو قطب مثبت و منفی آهنربا است.
آن موقع ما مثل یک ببو گلابی(*) بودیم. به نمونههایی از وقایع رخ داده در
آن زمان اشاره میکنم که شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد:
مورد اول:
تلویزیون در حال پخش برنامه کودک/ ظهر جمعه/ ساعت: ١٤:٣٠
مجری برنامه کودک: میبینم که خیلی نزدیک به تلویزیون نشستی! ای وای! خدا مرگم بده! برو برو عقب! اگر خاله رو دوست داری برو عقب!
بچه دهه شصت: چشم خاله من میرم عقب! تو برامون کارتون «خاله ریزه» بذار!
تازه بعضی وقتها اونقدر عقب میرفتیم که میچسبیدیم بَرِ دیوار و قسم رو
قسم میخوردیم که خاله به خدا دیگه نمیشه رفت عقب! به خدا نمیشه!
مورد دوم:
شکم پارهکن، دیو دوسر، آقا غوله، و... مجموعه افراد و جانوران دو سر
(غالباً از جنس مذکر) که در صورت خلاف کردن و اذیتهای شیطانی به سراغ کودک
دهه شصتی میآمد و در ابتدا داشتههای کودک (غالباً اسباب بازیهای
بیارزش از دید بچههای دهه نود) را برای مدتی به یغما میبرد و سپس تهدید
به مرگ توسط یکی از شخصیتهای بالا در صورت رفتن به بیرون از خانه بدون
اجازه گرفتن!
اما در صورت انجام کار مثبت آقا غوله داشتههای ما را به عنوان هدیه باز میگرداند.
مورد سوم:
در دهه شصت تفنگبازی میکردیم اما نه با تفنگهای امروزی که لیز داشته
باشد، خاک ژلهای پرتاب کند، ترقههای ٨ و ١٢ تیری داشته باشد و خشابهایش
عوض شود بلکه غالباً تفنگهای دهه ما متشکل بود از سه تخته از یک جعبه
میوه که اگر خیلی با استعداد بودیم با مداد جای خشاب، ماشه و... را روی آن
ترسیم میکردیم و شبها با علاقه تفنگ چوبی را زیر متکا میگذاشتیم و به
خواب ناز میرفتیم.
مورد چهارم:
تخت و اتاق بچه! واژهای بسیار مسخره و دور از ذهن! در ذهن پدرهای ما در
دهه شصت! در آن زمان وقتی که خانهها هنوز کاهگلی بود و پول پدر برای اتمام
خانه ته کشیده بود نمیشد انتظار داشت که حتی تشکمان هم نو شود! و غالباً
تشکها از فرزند اول به دوم، از دوم به سوم، از سوم به چهارم و... میرسید و
در نهایت هم که بچهها ته میکشید تازه مادر میگفت: ننهی مشت احمد تازه
بچهدار شده و بهتره که تشک رو بدم برای بچه تازه رسیدهاش...
و این سیر واگذاریها تازه در خانه ننهی مشت احمد شروع میشد!!
مورد پنجم:
نوشیدنیها در آن دوران با کمترین تنوع ممکن بود! شیر یا فلهای بود یا در
شیشههایی با کله گاو عرضه میشد! نوشابه هم زمزم بود در یک رنگ مشکی با
شیشههای چند بار مصرف که تازه در اواخر دهه شصت نوشابه با رنگ نارنجیاش
هم آمد و باید حتماً شیشه خالی تحویل میدادی تا یک زمزم پر از نوشابه
دریافت کنی!
اما آبمیوهها یکی بود ساندیس با طعمهای آلبالو، سیب و انگور! همین و بس!
تازه مثل الان پر افاده نبودیم و دائماً بچههای دهه شصت توی جویهای آب،
دور بر مغازههای بقالی و اطراف خیابان پاکتهای خالی ساندیس را جمع
میکردند و ننهها با این مواد اولیه زنبیل، زیرانداز و... درست میکردند.
حالا خودتان قطبهای دو روی این آهنربا را مقایسه کنید! آیا اگر الان مجری
بگوید فلان کار را بکن بچه دهه ٩٠ انجام میدهد؟! آیا به نظر شما شکم
پارهکن و اینها برایش یک جک و خنده نیست؟! تفنگها چطور؟!
کلاً ما خیلی آی کیو بودیم و خودمان خبر نداشتیم!!
زت زیاد
یعنی چه:
* - ببو گلابی: واژهای برای توصیف بچههای بیاستعداد، گلابی شکل، و احمق
که همین جور که راه میرود میشود حدس زد مالی نمیشود! هر چند نمیدانم
چرا در عالم واقعیت، ما همان آقایی که بودیم ماندهایم اما همین ببو
گلابیها شدهاند مدیران بالا سری ما آقایان!!
بخش بیست و دوم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
ویدئو یکی از نوستالژیهای زمان ما بود. وسیلهای که در دهه شصت بشدت ممنوع
بود، در دهه هفتاد ممنوع بود و در دهه هشتاد به تاریخ پیوست و سیدیپلیر
جایگزین آن شد.
شاید چیزی مثل ماهواره امروز! هر چند همین ماهواره هم تا اواخر دهه هفتاد
بشدت ممنوع بود. در دهه هشتاد ممنوع بود، ولی الان معلوم نیست چی هست؟!
ممنوعه! گناهه! خیلی بده! بده! به شرط و شروطی بده! اصلاً به من چه! خیر و
صلاح خودتون رو خودتون تشخیص بدید...
آن زمان ما همسایهای داشتیم به نام «اصغر نوار کوچیک»! علت این نامگذاری
این بود که از نظر اصغر، ویدئو یعنی آیوا با نوار کوچک(١)! فیلم شعله و
بَسَنتی هم در صدر علاقهها یا به قول امروزیها فیوریتیش (Favorite) قرار
داشت.
آن زمان هنوز از ماهواره خبری نبود و اصغر توسط داییاش که در دبی کار
میکرد نوارهای فیلم فارسی و فیلمهای خارجی رو میآورد و به سبکی خیلی
مرموزانه نسبت به پخش آن اقدام میکرد.
اصغر نوار کوچیک شیوه خاصی در انتقال ویدئو به خانه دوستان داشت که غالباً به صورت جمعی مینشستند و فیلم نگاه میکردند.
اما آنچه که من به خاطر دارم نحوه انتقال این دستگاه است که یکی از همان ماجراها را در زیر میخوانید:
اصغر نوار کوچیک: احمد برو سر کوچه ببین وضعیت چطوره؟ سبز بود بگو تا بیام!
احمد در حالی که یک چراغ قوه در دست داشت دو تک چراغ زد... این بدان معنی بود که وضعیت مناسب است!
در ادامه یکی از دوستان اصغر که نمیدانم اسمش چی بود با سینه پر مو و
موهای کفتری، و دکمههای باز درِ خانه ایستاده و یک نوار را تحویل گرفت و
سوار بر موتورسیکلت هوندا سرسیلندر مشکی شد و با سرعت به طرف مقصد حرکت
کرد.
در ادامه صدای آه و ناله و نفرینهای ننه اصغر بلند شد: خاک بر سرت،
دنیاتو نفروش، ذلیل شده! من چه گناهی کردهام؟ سر سفره کی نشستم و لقمه
حروم خوردم که تو اینجوری ول ول شدی؟
اما اصغر در حالی که ویدئو آیوا نوار کوچک رو در میان چادرهای ننه پیچیده بود ترک موتور یکی از دوستاش پرید و راهی شد.
هنوز چند متری نرفته بود که صدای ترکیدن چیزی به گوش رسید... همه اهالی
ریختند وسط کوچه! ننه اصغر گفت: وای خاک تو سروم شد! اصغر ترکید!
دوان دوان به سرکوچه رفتیم و دیدیم که اصغر و دوستش داخل چاله سرکوچه
افتادهاند! آیوا نوار کوچیک چسبیده بود به تیرک برق و دل و رودهاش بیرون
زده بود! زین موتور سرسیلندر مشکی کنده شده بود و افتاده بود داخل مغازه
مشت احمد روی نخود و لوبیاها و موتور هم همین جور گاز میخورد و فریاد
میزد.
اصغر که با سر رفته بود داخل جوی آب بلند بلند داد میزد و میگفت: وای ننه، آی ننه!!
ننه اصغر هم که گویا دل پُری داشت دائماً هی لگد به آیوا نوار کوچیک میزد و میگفت: به درک! درد و ننه! ایشالا بمیری من راحت بشم!
در ادامه لنگ و پاچههای اصغر رو جمع کردیم و با نیسان آبی غضنفر به بیمارستان بردیم.
*****
سه ماه بعد...
اصغر هنوز عصایی در زیر بغل داشت اما انگار نوستالژی آیوا نوار کوچیک برایش
تمام شده بود و او خودش را آماده میکرد تا به شغل بنایی بپردازد...
زت زیاد
یعنی چه:
١- آیوا نوار کوچیک: یک نوع مارک ویدئو ژاپونی اصل بود و همه برای این که
پز زیادی بدهند، اول مارک پشت آن را نشان میدادند و بعد خود فیلم را پخش
میکردند! بعضی وقتها که آیوا بود اما فیلم نبود و یا برعکس، مدتها به
واکاوی آن میپرداختیم و با تعجب میگفتیم: یعنی آدمای این فیلم کجاشن؟ مگه
داریم؟ مگه میشه؟
پپوشته، فالو با آبگوشت ننه!
بخش بیست و یکم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
میگویند به هر چه دل بستی روزی تو را ترک خواهد کرد. حتی اگر آن چیز فضای مجازی و ابزار آلات آن باشد.
شبی در حالی که با نینی پپوشته در حال مباحثه بودم، او من را گیج و عقب
افتاده میخواند و میگفت: بابا با تمام احترامی که برایت قائلم هیچی حالیت
نیست! تو چه میفهمی «وایبر»، «تالک» و «الو» چیه؟ آیا از فضای اینترنت و
امکانات جدید چیزی میفهمی؟
در حالی که سرش تو تبلتش بود گفت: بذار تا اینو «فالو»(١) کنم بعد ادامه بدیم!
من خیلی تو پَرم خورده بود که یک جوجه پپوشته اینجوری من رو ضایع کرده بود.
دیگر نگذاشتم یک کلمه ادامه بدهد و گفتم: جوجه من مثِ بابام اخلاقای خاصی
دارما! اگه درست وارد بحث نشی و بخوای چرت و پرت جواب بدی آنچنان درسی بهت
میدم که هر چه مرغ همسایه است از تخم بره!
نینی پپوشته که تا بیخ گوشاش زرد کرده بود تبلت رو کنار گذاشت و نشست تا طبق معمول من نوستالژیهای دوران خودم را بزنم توی سرش!
...
چند لحظه سکوت
...
در این مدت داشتم توی ذهنم میگشتم که به او چه بگویم که حسابی کم بیاورد!
آخر ما پپوشتهها برای خودمان اصولی داریم که در تربیت بچه باید آنها را
رعایت کرد... مو به مو!!
به او گفتم:
از بین این همه کلمه عجیب غریب که گفتی یکیش ناحقه! «الو» که من از همون بچگی پشت تلفن میگفتم! حالا تو میخوای به من یاد بدی؟!
در ضمن تو اصلاً میدونی یاهو مسنجر(٢) چی بود؟ اون موقع که تازه اینترنت
تو ایران اومده بود همه کامپیوتر میخریدن که باهاش چت و مت کنن! نفهم تو
اصلاً میدونی چت روم(٣) چیه؟ بیا تو خصوصی تا بهت بگم یعنی چی؟ پاتوق
بچههای نیریزی با هزار تا شکلک جور وا جور یعنی چی؟ زنگ چت و فشار دادن
اون یعنی چی؟ یعنی اینکه آهای الاغ، من منتظر جوابم!
خب نادون! برای این برنامههای جدید حداقل یه زنگ نمیزارن تا وقتی کسی
اومد تو بفهمی که الان چه خبره! شمارت رو ازت میگیرن فقط به خاطر اینکه
عکسهای پروفایلت رو چک کنن؟ توی نادون هم که عکس من و ننت رو در حال تلیت
آبگوشت خوردن میزاری و مینویسی آقا جون و مادر جون همین الان یهویی!!
یهویی و مرگ!! یهویی و درد!! یهویی و درد بیدرمون!!
بلند شدم و آنچنان پپوشته رو کوفتم تا دیگه هوس مباحثه با من نکنه!!
در این بین دیدم که ننه پپوشته داره از تربیت اصولی و بیقید و بند من با
گوشی جدیدش عکس میگیره! بعد که کارم با پپوشته تمام شد و مطمئن شدم که او
را تربیت لازمه کردهام از زنم پرسیدم: داشتی چکار میکردی؟ ناگهان صفحهای
در اینستاگرام باز کرد و نشانم داد. عکس خودم و پپوشته را دیدم که روی
هوا بود و زیرش نوشته شده بود: «تربیت نادرست فرزند! در برابر این جنایت
خانوادگی فالو کنید!!!»
و جالبتر اینکه هزار و شصت و ١٦ نفر در عرض همین چند دقیقه فالو کرده
بودند و انواع فک و فحشها را نصیب من پدرررررررر نموده بودند!!
زت زیاد
یعنی چه:
١- فالو: یعنی بزن روش! فشار دادن قلبیو در اینستاگرام! یعنی بابا من فالو کردم تو هم آدم باش عکسای منو فالو کن!
٢- یاهو مسنجر: عشق آغازین ما در اینترنت!
٣- چت روم: اتاقی به نام چت! در ابتدا کسی خیلی وارد نبود و فقط به هم فحش
میدادیم اما اگر «اصغر آقا» خودش رو «سپیده» معرفی میکرد آن وقت محیط چت
روم به فضای عشقولانه تبدیل میشد!!
پپوشته، خوردن ٥ نوشابه یهویی و دیدبانی بالای دکل!
بخش بیستم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
در هفته گذشته ماجرای راهکارهای ناموفق برای فرار از سربازی را بیان کردم...
به هر روی تقدیر این بود که در ادامه زندگی پرتلاطم به سربازی بروم. تا آن
روز کسی از ما نپرسیده بود تو چه چیزهایی بلدی! البته من که خود را سلطان
پپوشتههای خاندان میدانستم، نیازی به آموزش و این جور سوسولبازیها
نمیدانستم. اما وقتی ساک سربازی را جمع کردم و به پادگان رفتم و فرم
مهارتها را گرفتم، تازه فهمیدم که هیچ چی بارم نیست.
در این فرم مهمترین سؤالی که باید جواب میدادیم این بود: چه تخصصی به غیر مدرک دانشگاهی دارید؟
و من در همین سؤال اول ماندم و نفهمیدم که چه جوابی باید بدهم!
خوب فکر کردم و موارد زیادی از تخصصها و تواناییهایی را که داشتم نوشتم و
در نهایت موارد زیر را به عنوان بهترینهای خودم توچین کردم:
- هل دادن هرگونه موتورسیکلت از گازی گرفته تا هوندا ١٢٥ تا مرز روشن شدن!
- ترقه بازی در ایام مختلف سال بخصوص در مراسم عروسی و ول کردن ترقههای بمبی زیر پای مدعوین بخصوص عروس و داماد!
- نظارت بر فوتبال بچههای کوچه تا به خشونت کشیده نشود! آخر من نه فوتبالیست بودم و نه داور و مربی مدرک داری!
- خوردن ٥ شیشه نوشابه گازدار یهویی بدون نفس کشیدن!
- مهار انواع کفترها و به زیر کشیدن آنها از آسمان هفتستاره
و...
به نظر من همه اینها تواناییهایی بود که کار هر کسی نبود و کسی
نمیتوانست از عهده آن برآید. من تمام تخصصها را مو به مو در برگه نوشتم.
هر چند وقتی به سرباز کنار دستیام نگاه کردم، کمی، فقط کمی متفاوتتر از
آن چیزی بود که من نوشته بودم. به چیزهایی که نوشته بود نگاه کنید و
خودتان قضاوت نمایید:
- آشنایی به چند زبان زنده دنیا: انگلیسی، فرانسوی، روسی، و قبایل اولیه آمازون نشین «پاپورانآ کاکولا»(١)
- آشنایی پیشرفته با کامپیوتر و انواع نرم افزارها مثل فتوشاپ، ورد،
حسابداری هلو و آلبالو و توانایی جداسازی و نصب تمام قطعات و دل و روده
سیستمها و بستن دوباره آنها.
- با توجه به گذراندن سه دکترای پزشکی، قدرت تشخیص انواع بیماریهای شناخته
شده و ناشناخته را دارم و با دست خالی میتوانم انواع عملها را تنها با
یک کارد آشپزخانه انجام دهم.
و...
حال برخورد تبعیضآمیز و دوگانه با ما دو نفر:
نگاه افسر به لیست پپوشته و واکنش به آن: خسته نباشی پسر واقعاً زحمت میکشیها!! اعجوبه ناشناخته!! ایند تخصص!! کفترباز!! و...
من پس از این گفته «افسر» که در آن زمان بهش گفتم «سرکار»، اعتماد به نفسم بشدت رفت بالا!
اما بغل دستیام با عزت و احترام به دفتر فرماندهی هدایت شد و پس از آن
هرگز او را مشاهده نکردیم. مطمئن بودم اگر استخدام نشده باشد، قطعاً یک
جایگاه بسیار خوبی در ایام مفرح سربازی به او داده بودند. به این ترتیب
اولین تبعیض را با چشم خودم دیدم...
ما با کلههای کچل در آفتاب نشسته بودیم و منتظر این بودیم تا ببینیم تقدیر سربازی، ما را به کجا میاندازد؟
یکی یکی اسمها خوانده میشد و هر کس به جایی میافتاد؛ از تهران و شیراز گرفته تا عجبشیر و خاش!
همه رفته بودند و تنها من از جمع ٤٨٠ نفری مانده بودم و یک مکان مانده!
پایگاه مرزی مابین مرز ایران و پاکستان به نام اُسکلآباد(٢) (نیروی
موردنیاز یک نفر) .
آنگاه بود که متوجه شدم منِ پپوشته آن تخصصهای لازم را که باید داشته
باشم، ندارم و به نظر آن افسر، تنها کاری که میتوانم انجام دهم بیدار
خوابی و حضور دائم در بالای دکل دیدبانی به مدت ٢٤ ماه است!
زت زیاد
یعنی چه:
١- پاپورانآ کاکولا: زبانی فرضی زائیده ذهن پپوشته که انسانهای اولیه با نیزههای سنگی با آن صحبت میکردند.
٢- اُسکلآباد: روستایی با ٦٠٤ نفر جمعیت در سیستان و بلوچستان
پپوشته و آغاز دنیای ناشناخته سربازی!
بخش نوزدهم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
دوران سربازی برای هر آدمی خاطرهساز است! برای منِ پپوشته هم یک سلسله حوادثی در دوران سربازی رخ داد که سعی میکنم از این هفته بهترینها را برایتان بیان کنم.
از زمانی که حرف رفتن به خدمت اجباری به میان آمد تنها گزینهای که فکرم را قلقلک میداد در رفتن از این رویداد بزرگ زندگی بود.
بنابراین نشستم و انواع راهکارهای عملی را ارزیابی کردم. بهترین گزینه کاهش وزن بود. ابتدا آمدم و بر اساس جدولی که وجود داشت هیکل پپوشتهایم را در نمودار قرار دادم و دیدم که اگر ١١ کیلو و ٢٠٠ گرم کم کنم به فضل خدا از سربازی معاف خواهم شد. البته چاق شدن هم یکی از گزینهها بود اما باید بیش از ٣٠ کیلو چاق میشدم که امکانپذیر بود ولی بعد از معافیت بازگشت به حالت قبل غیرممکن میشد.
رژیم لاغری پپوشتهای را شروع کردم. روز اول بسیار موفقیتآمیز بود؛ صبح آب خوردم، ظهر یک کپه نان و آب، و شب هم شام را حواله دادم به دشمنم...
نصف شب با سر و صدای زیاد از خواب بیدار شدم. انگار در شکم گرد و نابهنجارم، جنگی بین دو قبیله رخ داده بود و قرار هم نبود تمام شود.
بابام که چند متر آن طرفتر زیر پتو بود فریاد زد: یه خفهکنی بذار روش، یا پاتومرگ(١) برو یه لقمه نون کوفت کن!
اینجا بود که دو راهی سربازی و معافیت بر روی چشمانم نقش بست. خوردن غذا برابر بود با سفر به اعماق دنیای ناشناخته سربازی!
خوابیدم؛ اما همان صداها امانم را برید و وقتی چشمانم را باز کردم تنها عقربه ساعت نیم ساعت به پیش رفته بود. چشمانم را که باز کردم دیدم «بابا لنگ دراز» ببخشید بابای عزیزتر از جانم سایه سنگینی به رویم انداخته و میگوید: با این فکر که نمیدونم چه آدمی تو ذهنت پرورونده، هم خودت رو بدبخت میکنی هم ما رو زابهراه! تا نزدم دل و رودت رو به هم ببافم پاشو برو شام بخور! قار و قور شکمت کم بود خودتم مثِ صفحهگرام گیر کرده، تو خواب میگی: نه مرسی گشنم نیست! نه مرسی گشنم نیست! خوب برو یه چیزی کوفت کن دیگه!
واقعیتش من غالباً در برابر تهدیدات پدر سر تعظیم فرو میآورم. این بار هم رفتم پای دیگ ننه و تا تونستم ماکارونی ظهرمانده را خوردم! و با شکمی توپ توپ خوابیدم!
صبح روز بعد عذاب وجدان به سراغم آمد و باز تصمیم گرفتم که رژیم را سفت و سخت ادامه بدهم اما نمیدانم چطور بود که شب، هنگام خواب همان قصه شب اول تکرار میشد.
... روز سوم
... روز چهارم
... روز پنجم
و...
روزها و ساعتها پشت سر هم میگذشت اما رژیم غذایی فایدهای نداشت. از هفته دوم تصمیم گرفتم با ورزش وزن کم کنم. یک سفرهی یکبار مصرف دور تا دور شکم و رانها که از همه جای بدن پر گوشتتر و پر چربیتر بود بستم و در همان روز اول ٣ ساعت یک کلّه دویدم.
شب که به خانه رسیدم آنچنان دست و پایم گرفته بود که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. آن وقت بود که فهمیدم من مرد نمیشوم مگر این که به سربازی بروم. جالبتر این که وزنم پس از این همه مکافات ٣ کیلو هم افزایش یافته بود!!!
زت زیاد
یعنی چه:
١- پاتومرگ= واژهای در راستای امر کردن مطلق از سوی پدر برای انجام یک کار به فوریت!
پپوشته میخوای چکاره شی؟!
بخش هجدهم
سلام؛ روزهای رنگارنگ و زیبای پاییزیاتان بخیر!
چهکاره شدن؟ مسئله این است!!!
اصولاً از زمانی که اینجانب در قنداق «وَنگ»(١) میزدم، ننه با آن حس
مادرانهاش میگفت: ماشاا... بچم میخواد دکتر بشه!! از چشماش هوش و ذکاوت
میریزه! مثِ بچههای دیگه که نیست. من هفت تا شکم زائیدم اما این یکی جور
دیگهایه. آهنگ گریهش مث بچههای عادی نیست. تازه از سنش بزرگتره. هر
موقع شد بیرون نمیره(٢). کهنهش(٣) خشکِ خشکه. من میدونم که اون با بقیه
فرق میکنه!
بابای ما هم که کمتر فاز مثبتبینیش گُل میکند با خندههایی از سر رضایت
میگفت: ایشاا... اگه درس بخونه موتورگازی رو میفروشم خرجش میکنم تا یه
چیزی ازش در بیاد!
در این بین منِ پپوشته روز به روز بزرگ و بزرگتر شدم! علاقه به شغل با
اولین اتوبوس پلاستیکی که ننم از مش رحمت خرید در من به جریان افتاد. اما
ننه سعی میکرد با ترفندهای مختلف به من بفهماند که اسباب بازی ربطی به
انتخاب شغل ندارد و من باید دکتر شوم.
بعد از ٧ سال زندگی بدون گذراندن مهد کودک و پیش دبستانی -که الان مُد
شده- یهوویی رفتم کلاس اول. مدتی گذشت تا فهمیدم ماکسیموم شغلی که میتوانم
کسب کنم دکتری نیست و باید به دنبال علاقه شخصیام بروم. البته از نظر
درسی هم به نظر نمیرسید مالی(٤) باشم.
یک روز سر کلاس سوم ابتدایی معلم که حال و حوصله درس دادن نداشت شروع کرد
از بچهها پرسیدن که میخواهید چهکاره شوید؟ بچهها همه جور شغلی را
گفتند. از نجار و بنا و آتشنشان گرفته تا پزشک و مهندس و رئیس جمهور.
البته افرادی مثل ما بر اساس آن چیزی که دور و برمان میگذشت شغل انتخاب
میکردیم مثلاً تقی پسر همسایه میگفت: نجار؛ اما علی پسر دکتر سلامی
میگفت: متخصص بیهوشی! من هر چه فکر کردم دلم راضی نشد غیر از رانندگی آن
هم از نوع رانندگی اتوبوس چیزی انتخاب کنم.
آخر وقتی بعد از یکسال بابامون ما را میبرد مسافرت، سوار اتوبوس نیریز -
شیراز که میشدیم انگار سوار هواپیمای «های کلاس» شدهایم و من بینهایت
محو حرکات و رفتار راننده میشدم و تا چند روز همه زندگی من میشد عشق
رانندگی!
من این را در کلاس گفتم و معلم هم چیزی نگفت و راهی خانه شدم. در راه
لحظهشماری میکردم که به خانه برسم و جریان را برای ننه و بابا تعریف کنم و
آنها هم از این که بالاخره پپوشته شغل آیندهاش را مشخص کرده شاد و خندان
شوند...
به خانه که رسیدم طبق معمول بابام پای تلویزیون داشت چرت میزد و ننم هم
کنارش داشت سالاد ناهار را درست میکرد... من هم که موقعیت را بد ندیدم
داستان شغل آینده را واو ننداز گفتم. ناگهان مامانم با چند سؤال مسلسلی
گفت:
ننه: علی چی گفت؟
پپوشته: خره فکر میکنه میتونه دکتر بشه!
ننه: ناصر پسر عمه بتول چی گفت؟
پپوشته: گوساله فکر میکنه الان بهش گفتن بیا مهندس بشو!
ننه: ممد پسر اصغرآقا کپسولی چی گفت؟
پپوشته: نفهم میگه میخوام معلم بشم!
ننه: ...
پپوشته:...
و...
ناگهان پدر با چرت پریده شده چشمانش را به روی من انداخت. چه نگاه سنگینی!؟
با صدایی بینهایت بلند گفت: خر تویی، گوساله تویی، نفهم تویی، احمق! من
این قدر خرج تو کردم که دکتر بشی حالا برا من شغل انتخاب میکنی؟
خواندن این قسمت از متن مشمول قوانین (١٨+) میباشد:
ناگهان پدر کمربند چرمی سگک قشنگه را در آورد و مرا با هدایت تحصیلی
دردناکش به راه راست کشاند اما این مسیر راست ما را نه دکتر کرد و نه
راننده اتوبوس...
زت زیاد
یعنی چه:
١- وَنگ: صدایی دلنواز توسط کودک که از شب تا صبح شما را آرامش میدهد.
٢- بیرون رفتن: مؤدبانه خرابکاری کردن از نوع کوچیکه و بزرگه.
٣- کهنه: پارچهای که برای نوزادان دهه شصت به قبل استفاده میکردند تا
خانه را به گَند نکشد. در زبان امروزی به آن میگویند: مای بیبی با کشسانی
فوقالعاده که پای بچهها له نشود و راحت حرکت کنند. البته آن زمان مثل
الان بچهها را ول بار نمیآوردند و مثل بستنی چوبی قنداق پیچ میکردند تا
دست و پاهایشان سفت شود!
٤- مالی نبودن: چیزی نبودن؛ مشخص شدن این که فرد نمیتواند آن کار را انجام دهد.
بخش هفدهم
سلام؛ اولین روزهای رنگارنگ پاییزیاتان بخیر!
انگار اصولاً عروسی باید طوری باشد که تا هفت شهر و کشور بفهمند که قرار
است ما متأهل بشویم! و این از اصول نانوشته برخی از ایرانیهای عزیز است!
یک سری از این اصول مربوط به خود عروسی است که تقریباً همه فوت آب هستند مثل:
١- داشتن ماشین چشم کور کن؛ حالا مال هر کی میخواهد باشد! به عنوان نمونه در زمان پدر بنده پیکان گوجهای از نوع جوانان عالی بود.
٢- عروس باید آنچنان لباسی بپوشد که دم لباسش تا آخر سالن ادامه یابد. این
به عظمت عروس بینهایت اضافه میکند. البته داشتن طلا از هر نوع که حمل آن
مشکل باشد بسیار غرورآفرین خواهد بود.
٣- تبدیل داماد به خودپرداز؛ به گونهای که هر کس در عروسی ناز و نوز(١) آمد غُدبازی(٢) در نیاورد و طرف را راضیِ راضی کند.
٤- داشتن یک گروه کنسرت با صدای نخراشیده که خواننده اصلی آن پشت میکروفن
میشود «مامان»! و سر دادن ترانههایی از جنس یساری و عباس قادری!!!
علاوه بر آن حضور چند رقصنده که در ابتدا به انجام کار ناراضی هستند اما در
نهایت باید با التماس آنها را از صحنه بیرون کرد، الزامی و ضروری است.
٥-...
٦-...
٧- برنامه مفصل برای بعد از عروسی! یعنی عروس کشان!!! آن چیزی که متأسفانه از قبل بوده، حالا هست و به نظر میرسد ادامه خواهد داشت.
منشور عروس کشان!!
١- اصولاً باید عروسکشان از ساعت ١٢ شب به بعد باشد تا همه شهر در خواب ناز باشند.
٢- داشتن عربدهکش بسیار لازم و ضروری است.
٣- داشتن موتورهای بدون اگزوز تا وقتی از ته محله گاز میدهید افراد ته
شادخانه، شاداب و خندان از کف رختخواب بلند شده و به شما سلام نظامی دهند.
٤- داشتن خودرویی مجهز به سیستم: در این خودرو باید حداقل پنج شش بلندگوی
گوش نواز! وجود داشته باشد تا مردم شهر هم به همراه گروه عروسکشان از صدای
عباس قادری و... حال کنند.
٥- حرکت کارناوال شادی نباید به طرف پلنگان و اینها باشد بلکه باید مسیر
طوری تعیین شود که بیشترین تراکم جمعیتی در آن مکان باشد تا وقتی ماشین
الیزابت طوطی خانم قوپوسی عبور میکند همه سر از پنجرهها بیرون بیاورند و
بگویند: ایشالا مبارکش باد!!
٦- نصب بوق اتوبوسی پوووپق(٣) روی یکی از ماشینهای کارناوال شادی. دقت
کنید که حتماً باید پوووپق باشد تا عروس و داماد حال کنند. توجه داشته
باشید که بوق «لَررری لَررری»(٤) اصلاً به درد این کار نمیخورد.
٧- ایجاد ترافیک سنگین در چهارراهها: اصلاً چه معنی دارد که بعضیها
میخواهند زودتر خودشان را به خانه و خانواده برسانند؟ مریض دارند که
دارند!! حالا با دو ساعت ماندن پشت ترافیک که نمیمیرد! اگر فرهنگش
نهادینه شود چه اشکالی دارد که مریض هم چند دقیقهای برای شادی عروس و
داماد بالا و پایین بپرد!!!
٨- استفاده از ترقههای بمبی به گونهای که همه حاضرین و غائبین، صحنههای
جنگ جهانی دوم جلو چشمانشان ظاهر شود! داشتن تلفات تا مرز نمردن بلامانع
است.
زت زیاد
یعنی چه:
١- ناز و نوز: عشوههایی که خانوادههای عروس و داماد برای داماد در
میآورند و اگر به عنوان ترموستات اصلی و نه چینی عمل کنید عروسی روی هوا
نمیرود!
٢- غُدبازی: کلهشقبازی از نوع زندگی مجردی!
٣- پوووپق: صدای بوقی برای قد و قامت نشان دادن اعتبار و اصالت اتوبوس.
٤- لَررری لَررری: صدای بوقی برای ابراز ارادت دو راننده به هم از روی عشق و صفا و صمیمیت.
به بهانه آغاز مدرسه!
کوباندن محسن کاکا مثل هندونه
بخش شانزدهم
سلام؛ روزهای آخر تابستانی و شهریوریتان بخیر!
از بس پیامک آمد که مدرسهها از آنچه شما تصور میکنید به شما نزدیکتر است اعصاب برایمان نمانده ...
نمیدانم چرا وقتی مدرسه میرفتم یک نوع آلرژی خاصی به این آهنگ داشتم:
باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازیهای راه مدرسه
بوی ماه مهر، ماهِ مهربان
بوی خورشید پگاهِ مدرسه
.....
وقتی تصور میکردم بازی و ولگردی تو کوچه پس کوچهها در گرمای تابستان تمام
شده و قرار است باز هم روی نیمکتهای سفت مدرسه بنشینم و درس جواب بدهم،
شب تا صبح خوابم نمیبرد.
کتابها و دفترهای ما مثل امروزیها خوشگل و گلاسه و رنگرنگی نبود و غالباً
نوع آن کاهی ٤٠ برگ و ١٠٠ برگ بود. روی دفترها نوشته بودند: «تعلیم و تعلم
عبادت است».
برای همین در اواخر دوران تحصیل خودم در دهه شصت برای جلد کردن دفاتر،
تصاویر کارتونهای مورد علاقه را روی دفتر میچسباندیم و بعد جلد بیرنگ
روی آن میکشیدیم.
اما همه اینها آن چیزی نیست که میخواستم بگویم. میخواهم شما را آماده کنم تا داستان رفتن کاکای پپوشته را برایتان بگویم.
القصه
درست روز اول مهر بود و کاکای ما که نه مهدکودک رفته بود و نه پیشدبستانی، قرار بود برود کلاس اول!
کیف نو، کفش نو، کتابهای نو، و... + یک ساندویچ پنیر بسیار پر ملات به قول
بعضیها مثل بازوکا(١) از جمله چیزهایی بود که در کیف داداش ما توسط ننه
جاسازی شد.
محسن کاکا به همراه من و ننه عازم مدرسه شدیم. در بین راه دائماً گریه
میکرد و میگفت: من مدرسه برو نیستم. ننه هم از بس گوشش را کشیده بود،
انگار دو تا لبو دو بر صورتش سبز شده بود.
مدرسه پر از بچههای قد و نیم قد کچل بود و اگر یک لحظه محسن کاکا را ول
میکردیم پیدا کردنش با خدا بود. اما این یک بَرِ مسئله بود؛ روی دیگر سکه
ما بودیم که مثل یک گاو چال در هر نقطه از مدرسه قابل رصد بودیم و این کاکا
دو متر که از ما دور میشد سریع خودش را به محل استقرار قبلی که همان زیر
چادر ننه بود میرساند و گریهای از اعماق وجود میکرد.
من و مادر با هزار ترفند او را به کلاس رساندیم؛ یکی از ترفندها وعدههای
سر خرمن بود مثل خرید تفنگ بادی، ماشین آمبولانس بوق بوقی و ... خودمان هم
در حیاط ایستادیم تا مجالی برای فرار پیدا کنیم اما او مثل یک عقاب تیزبین
از پشت پنجره ما را رصد میکرد که مبادا فرار را بر قرار ترجیح دهیم.
حتی به پیشنهاد من یک بار هم فرار کردیم اما او گِرد و گلوله آمد و گفت که من میخواهم به خانه بیایم.
شب وقتی ماجرا را برای پدر تعریف کردیم و راهکاری برای فردا از او خواستیم
او بسیار با تجربه و فنی اینگونه جواب داد: اگر فردا تو مدرسه نموند مثِ
هندونه میکوبمش زمین!!!!
فردا برای بار دوم کیف نو، کفش نو، کتابهای نو، و... + یک ساندویچ پنیر
بسیار پر ملات را همراه محسن کاکام کردیم و من و او، ننم و بابام رفتیم به
سوی مدرسه! البته بابام با موتور، دنده یک، با چشمان غضب آلود و اخمهای
عقربگونه وحشتناک از پشت سر ما را تعقیب میکرد و محسن هم مِتِقَش(٢) در
نمیآمد. اگر من جای محسن کاکا بودم، مجبور میشدم ١٠ بار بیایم خانه و
شلوارم را عوض کنم. اما این محسن کاکا انگار از من سفتتر بود و این ترفند
بابا واقعاً جواب داد و بوی ماه مدرسه به مذاق کاکای ما هم خوش آمد...
زت زیاد
یعنی چه
١- مِتِقِ کشیدن: آمدن کوچکترین صدا از حنجره به بیرون از دهان که باعث سلب آسایش پدر بهتر از جان شود.
شورای پپوشتآباد و وعدههای روی هوای پپوشته
بخش پانزدهم
سلام؛ روزهای تابستانی و شهریوریتان بخیر!
در هفتهای که گذشت انتخابات هیئت رئیسه شوراهای شهر و روستا در نقاط مختلف شهرستان برگزار شد.
بحث «من باید رئیس بشم» در میان همه این شوراها داغِ داغ بود! بالاخره سال
پایانی شورا است و رأی دوباره مردم به اعضا برای دور بعدی وابسته است به
کارهایی که در این سال آخری انجام میدهند و در این بین اگر وعدهها عملی
نشود عمراً که دوباره مردم به آنها رأی بدهند.
منِ پپوشته به عنوان رئیس شورای روستای پپوشتآباد سفلی هم از این قاعده استفاده کردم و به هر دری زدم تا عضو هیئت رئیسه بشوم.
راستش را بخواهید در طول این سه سال خدمت صادقانه به خود و خانوادهام، از
وعده و وعیدهای داده شده هیچ کدام عملی نشد. البته خوب میدانید که وقتی در
فضای انتخابات هستید باید دروغهای بزرگ بگویید تا مردم باور کنند. همانطور
که گوبلز سیاستمدار آلمانی میگوید: «دروغ هر قدر بزرگتر باشد، باور آن
برای تودههای مردم راحتتر است.»
من با استفاده از همین ترفند چند وعده دادم که گرفت. آخر از زمانی که
اینترنت و شبکههای اجتماعی به روستا راه پیدا کرده وعدههایی مثل آسفالت
کوچه و احداث پارک و ... رأی جمع کن نیست...
اما وعدههای من در زمان انتخابات:
١- احداث بزرگترین پارک آبی خاورمیانه در پپوشت آباد و استفاده رایگان اهالی از آن!
٢- دادن یارانه روستایی به مبلغ ٢٥٠ هزار تومان به هر پپوشتهای از محل اعتبارات سفر استانی رئیس جمهور سابق!
٣- توزیع سبد کالا شامل ماهی تازه جنوب ٥ کیلو، برنج دم سیاه ایرانی ٣٠
کیلو، روغن فرد اعلای این روزها یعنی اویلا ٥ قوطی، و اختصاص شامپو پرژک به
انتخاب موهای تک تک اعضای خانواده بدون سقف و...
و بسیاری از قول و قرارهایی که یهویی در جلسات انتخاباتی بر سر زبان میآمد و داده میشد...
حالا پس از سه سال از شروع به کار ما در شورا نه تنها دروغهای بزرگ من عملی
نشده بلکه همان آسفالت کوچهها هم روی دست ما مانده... هر چند اقداماتی در
راستای بهبود سطح کیفی اهالی روستا انجام دادهام اما نمیدانم که چرا
اهالی تصور میکنند اینها مربوط به قوم و خویشان من بوده است.
نمونه:
١- خرید ٢٥٠ رأس گوسفند برای اشتغالزایی حسن پسر دایی.
٢- استفاده از ماشین شورا به عنوان تاکسی تلفنی توسط اقدس به عنوان اولین
آژانس تلفنی بانوان در روستا (البته تا زمانی که من رئیس شورا هستم). قابل
ذکر این که اقدس زن بیوهای است که من برای رضای خدا این کار را کردم. او
دختر باباجی، عموی بنده است.
٣- سهامدار شدن دو تن از اعضای شورا به همراه خودم در یک شرکت اقتصادی با
پول بلامحلی که در شورا وجود داشت. به این ترتیب من همیشه رأی برتر را در
انتخابات مخفی شورا برای انتخاب هیئت رئیسه از آن خود میکردم.
٤- ارتقاء سطح کیفی خانوادههای اصغر آقا، حمیدِ کالباس دوست، زکیه زن اکبر
کلهای و... اینها همگی قوم و خویشی با بنده دارند! آدم باید صادق باشد
ولی یک سؤال از شما دارم آیا اینها اهالی آن روستا نیستند؟ پس من گام مؤثری
بر داشتهام!!!
اما آنچه که نامهربانی مردم بر من بود شب گذشته اتفاق افتاد و جمع زیادی از
پپوشتهآبادیها روبهروی خانه محقر من که آنها «قصر پپوشته» میخواندند
جمع شدند و با الفاظ زشت و زیبا به من توهین کردند و حتی یکی با شعر منشوری
و تغییر یافته جو را متشنج میکرد:
یه عمریه وعده بیجا میدی
وعدهی امروز و به فردا میدی
یه روزی آخرش میشی پشیمون
از این فریبی که به ماها میدی!
برو گمشو، برو گمشو، برو گمشو...
اما پپوشته کسی نیست که صندلی ریاست را واگذار کند و برود و گم شود و قطعاً با دروغهای بزرگتر بر میگردد...
زت زیاد
بخش چهاردهم
سلام؛ روزهای تابستانی و شهریوریتان بخیر!
٢٠ شهریور روز سینماست. به همین مناسبت خاطرهای را بیان میکنم.
مدتی بود که سینمای ایران در خواب زمستانی فرو رفته بود و عملاً کسی چندان علاقهای به سینما و فیلم آن هم از نوع ایرانیاش نداشت.
اما خدا را شکر این روزها کار و بار سینماچیها خوب خوب شده!
و اما داستان من از آنجایی شروع میشود که نمیدانم در آن زمان یعنی در دهه
شصت چرا ١٢-، ١٤-، ١٨- و... برای فیلمها مُد نشده بود و هر فیلمی را برای
هر سنی پخش میکردند.
با نگاهی به اسم فیلم و پارچههایی که بر سردر سینما زده میشد فیلم مورد
علاقه را انتخاب میکردیم و وارد سالن سینما میشدیم. البته قبل از ورود
به سالن اصلی چیزهایی مورد نیاز بود که حتماً باید تهیه میشد؛ مثلاً برای
پدر یک بسته سیگار وینستون(١)، برای مادر ساندویج سرد که دو پرک کالباس(٢)
داخلش بود و برای ما بچهها هم انواع و اقسام هله هوله از چیپس دستساز ننه
قنبر تا تخمه آفتابگردان بو داده نمکی!
البته اون قضیه سیگار بعد از مدتی حل شد. آخه ما ایرانیها در برخی از
مسائل یا این ور بامیم یا آن ور بام. یا صدِ صد یا صفرِ صفر. اوایل
سیگاریها در فضای تاریک سینما آنچنان سیگاری دود میکردند که همه مجبور
بودند در فضایی مه آلود «الو الو من جوجوام» را تماشا کنند. خدا را شکر بعد
از انقلاب تابلویی در سینماها نصب شد و واژه لطفاً سیگار نکشید «no
smoking»(٣) را درج کردند و با چشم غرههای پدر در بیار مردم ریشهکن شد.
القصه
٦ ساله بودم که یک روز به همراه دایی جان ناصر تصمیم گرفتم به سینما بروم. فیلم در حال اکران آن روز «شب بیست و نهم» بود.
از همان ابتدا تا انتها در فضای تاریک سینما هر لحظه و هر دقیقه با زبان
کودکی به خدا گفتم «غلط کردم» اما فایدهای نداشت. فیلم به نظر من ١٠٠-
بود. داستان زنی که توسط زن دیگری که روح شیطانی داشت ترسانده میشد و در
نهایت هم آن زن مُرد. نمیدانم داییم رگ داشت یا نه؟! چون مثل سیبزمینی
فیلم را تماشا میکرد. بعضی وقتها من فکر میکردم خوابم و یک فیلم هندی در
حال اکران است اما هر کاری کردم نبینم نشد. تازه وقتی چشمانم را میبستم آن
زن شیطانی را در کنار خودم احساس میکردم و بدتر از بد میشد.
نامرد یک پسر ١٥-١٤ سالهای هم که میدید من ترسیدهام، وقتی فضا آرام
میشد در پشت صندلی با یک صدای بلند میگفت: «پق»...(٤) و تمام اعضاء و
جوارح من شروع به آب شدن میکرد.
خلاصه هر طور که بود این فیلم تمام شد و دایی با روشن شدن چراغهای سینما گفت: دایی جان حال کردی؟
من هم که نمیدانم چرا شلوارم تا پاچه خیس شده بود گفتم: آره!!!!
به مدت یک ماه حتی حاضر نبودم به سرویس بهداشتی آن طرف حیاط بروم و هنوز هم
که هنوز است وقتی این جمله معروف مرجان گلچین را که خطاب به آن زن شیطانی
میگفت به یاد میآورم حاضر نیستم بدون چراغ روشن به اتاق پستو بروم.
و آن جمله معروف این بود: کسی که به من رحم نکرد به دختر من هم رحم نمیکنه!
و در ادامه آن زن مُرد...
زت زیاد
یعنی چه
١- سیگار وینستون: سیگار پولدارها، حتی اگر بوی بسیار بدی هم میداد و اعتراض میکردیم میگفتند ونستونه خفه شو!
٢- دو پرک کالباس: دو پرک همان دو تیکه کالباس است.
٣- تابلو سیگار نکشید «no smoking»: تابلویی قرمز رنگ که در سینما نصب شده بود و در مقابل چشم تماشاگرها خاموش و روشن میشد.
٤- پق: واژهای با صدای بلند برای مردم آزاری. البته تکنیک آن این است که طرف حواسش نباشد وگرنه خود را سبک کرده ایم.
قوپوسی یابوسوار و هوندا ١٢٥ سر سیلندر مشکی!
بخش سیزدهم
سلام؛ روزهای تابستانی و شهریوریتان بخیر!
اصولاً این دزدها نمیدانم معیار دزدیاشان چیست؟
البته میشود حدس زد که تنها نگاه به جنس میکنند و فکر نمیکنند صاحب این
وسیله (مثلاً ماشین یا موتور) چگونه و با چه مکافاتی توانسته آن را بخرد!
در این بین کسی که تمام داشتهها و نداشتههایش را میگذارد و یک وسیله
نقلیه میخرد، با دزدیده شدن آن عملاً راهی برایش نمیماند مگر این که
زانوی غم به بغل گیرد.
القصه!
پدر ما اصولاً کارش به موتورش وابسته بود یعنی اگر موتور نبود عملاً پدر ما
کارکردی نداشت و میشد خیابان گز کن یا به قول امروزیها مهندس خیابان!
طلاها و ظرف و ظروف ننه، قُلک پپوشته، هزینه مسافرت، عیدی و پاداش، و
دوربین عمو که مدتی از آن یادی نمیکرد همه جمع شد تا پدر یک «هوندا ١٢٥»
سر سیلندر مشکی(١) بخرد!
از آنجایی که در دهه شصت و اصولاً در کوچه ما کمتر کسی ماشین داشت بنابراین
اولویت دوم همه موتورسیکلت بود که آن هم البته برای خودش تقسیمبندیهای
زیادی داشت: از موتورگازی گرفته تا موتور ١٠٠، ایژ، براوو، تریل و ...
بابای ما با جمع کردن این پولها و خرید موتورسیکلت، جزو موتورسواران پولدار محسوب میشد.
قوپوسی(٢) بودن بابا که در بین فامیل مشهور بود، سبب میشد تا موتور همیشه
دَمِ در پارک شود تا چش اهالی کور شه! مامان هم که مثل ندیدهها! تا صدای
یابو(٣) و یابوسوار را میشنید اسپند به دست سر کوچه میآمد تا چشم اکرم
خانم بترکد. چون میگفتند بدجوری چشم درآمده است.
خلاصه این که این قرو قمبیلهای(٤) مامان و بابای ما چند روزی دوام نیاورد و ما دیدیم که جا تره و بچه نیست...
بله! پدر ما موتور را مثل همیشه دَمِ در گذاشته بود و دزد نامرد هم سوار شده و الفرار!
از مسائل خانوادگی مثل سرزنشهای مادر و به کار بردن یابوی قوپوسیسوار،
مرد ندید بدید و غیره که بگذریم با دزدیده شدن موتور عملاً همه چیزمان را
دود شده دیدیم و پدر را هم بیکار!
از فردای آن روز چرخ جت(٥) ما شد وسیله کار بابا و ما باید از ته شادخانه
پیاده میرفتیم مدرسه ملاصدرا که الان در شهر اثری از آن نیست که نیست.
چند روزی گذشت اما دیدیم که نمیشود و کار پدر با دوچرخه پیش برو نیست. آن
وقت ما که روی خط صفر بودیم با پیشنهاد مادر به زیر خط صفر رفتیم!
چگونه؟
مادر شروع کرد به قرض کردن از کس و ناکس!
طوری که تا چند ماه از برخی خیابانها و کوچهها به دلیل مسائل امنیتی
نمیشد عبور کرد و با تعدادی از اقوام تا هنگام تسویه حساب قطع رابطه
کردیم.
پدر این بار موتورسوار شد اما نه «هوندا ١٢٥» سر سیلندر مشکی، بله یک
موتورگازی اوراق که هر صبح تا اداره بابا آن را حل میدادم و با فرمان پدر
که میگفت: رسیدیم! موتور اصلی که خودِ منِ پپوشته بودم از حرکت باز
میایستاد و پدر هم دستور دوم را صادر میکرد: برو مدرسه تا دیرت نشده.
به هرحال هنوز هم نمیدانم که آن آقای دزد به چه چیز ما نگاه کرد و برد!! الهی که از هفت نقطه به صد تیکه تبدیل شود!
زت زیاد
یعنی چه
١- «هوندا ١٢٥» سر سیلندر مشکی: عشق موتورسواران، اِند موتور، آهوی صحرا
٢- قوپوسی: باکلاس، بالابین، مردم را جزء آدم حساب نکردن.
٣- یابو: نوعی اسب کوچک و زیباست. اما در واژهنامه پپوشتهای یعنی سوار
شدن مردی سینه کفتری با موهای بلند، سوار بر «هوندا ١٢٥» سر سیلندر مشکی.
٤- قرو قمبیل: با هزاران عشوه و ناز کاری را انجام دادن.
٥- چرخ جت: چرخی چینی با ظاهری پوکیده اما با عشق فراوان.
اصغر ترقه، زینال بندری و سیبزمینی پخته!
بخش دوازدهم
سلام؛ روزهای تابستانیاتان بخیر.
تابستان برای دانشآموزان فصل بسیار خوب و راحتی است. راحت از این جهت که نظر خانوادهها بیشتر گردش و تفریح است تا درس و مشق.
البته داریم کسانی که تابستان را برای بچههایشان کوفت زهر مار میکنند و آن بچه روزی صد هزار بار دعا میکند که برود به مدرسه!
ننه سوسن یکی از آنهایی است که اعتقاد دارد نباید فقط به آموزش مدرسه اکتفا
کرد و تابستان بهترین موقعیت است که فرزندش را مَرررررد بار بیاورد. به
همین دلیل صبح رأس ساعت ٥:٣٠ در هنگام خروس خون، اصغر- که ما به دلیل خرید و
فروش انواع طرقههای چهارشنبه سوری بهش میگوییم اصغر ترقه- را بیدار
میکند تا همراه پدر بروند بنایی!
بارها وقتی از مسیر خانه تا محل کار در حال حرکت هستم میبینم که اصغر
ترقه، ترقههاش سوخته و از همه طرف دارد دود میکند.(١) تعطیلات با طعم
کار!
تازه ظهر هم که به خانه میآید مادرش برنامه عصرانه و شبانه اصغر را تقدیم پسر یکی یک دانه میکند:
١ تا ٢: نهار و خواب
٢ تا ٣,٥: کلاس آموزش زبان و تعیین سطح تافل!
٣,٥ تا ٤.٥: حرکت سریع به سمت استادیوم شهدا
٣,٤٥ تا ٥.٥: آموزش فوتبال در مدرسه فوتبال «بشین و پاشو در رو» زیر نظر برادران «تکل خطرناک»(٢)
٥,٥ تا ٦: حرکت به سمت آخر شهرک آبادزردشت برای حضور در تمرین اسبسواری با اسب چموش سابالان!
٦ تا ٦,٥: حرکت به سمت شهر و شرکت در کلاس آموزش پیشرفته کامپیوتر!
٦,٥ تا ٨ : شرکت در کلاس روانکاوی «بچهجان خوش آمدی!» با موضوع کاملاً
مخفی برای بچهها و آشکارا و خودخواسته برای اولیاء با محوریت «چگونه
بچههای شرور را مثل ماس آرام کنیم.»
و ٨ : خلاصصصصصص
اصغر ترقه ١٠ ساله بدون هیچگونه شرارتی با اتمام یک روز تابستانی مثل اسب میخوابد تا فردا صبح یک روز دیگر را شروع کند.
اما ما در زمان خودمان وِلِ وِل بودیم... از صبح تا شب به قول ننه زهرا تو
کوچه وِل میچرخیدیم و با توجه به تماشای سریال «آئینه عبرت» در شب قبل،
تمامی سکانسهای فیلم را با حضور تعدادی از بچهها بازآفرینی میکردیم و
تاظهر کشت و کشتاری در کوچه به راه میانداختیم که ببین و نپرس. در این بین
کسی که تفنگ ترقهای داشت به عنوان پولدار محل نقش پلیس را ایفا میکرد و
امثال من هم که با چند چوب تفنگ کلاش درست کرده بودم میشدم دزد و زینال
بندری(٣)!
ظهر هم که گرسنه میشدیم همه به آشپزخانه ننهامان میرفتیم و با ربودن چند
سیبزمینی و برپایی آتش، «سیبزمینی پخته» میخوردیم و باز هم بازی
میکردیم و بازی تا ٨ شب...
و ٨ : خلاصصصصصص
اما این خلاصی با خلاصی الان اصغرآقا تفاوتش از زمین تا آسمان است.
زت زیاد
یعنی چه
١- از همه طرف دارد دود میکند: فشار کار آنقدر زیاد است که طاقت اصغر طاق
میشود و آمپر میچسباند و آن وقت عرقهایش تبدیل به بخار میشود.
٢- مدرسه فوتبال «بشین و پاشو در رو» زیر نظر برادران «تکل خطرناک»:
مدرسهای با تبلیغات لیونل مسی اما با مربی شلوار کردی بدون مدرک و توپ سه
پوسته و یک عالمه رو!
٣- زینال بندری: کسی که با موهای تراشیده از بیخ، و شهرت «جمشید آریا»
میشناختیم. اما نمیدانم چرا این نوستالژی زمان ما هم موهای فراوانی
درآورد و هم تغییر شهرت داد و شد «جمشید هاشمپور»! اگر ننه زهرا زنده بود
نه تنها باور نمیکرد که این همان آدم است بلکه برای من از «صفر رمال» دعا
میگرفت تا هذیان نگویم...
رهاسازی کپسول پرسی بر روی دزد ندیده!
بخش یازدهم
سلام؛ روزهای تابستانیاتان بخیر
اصولاً در ایرانِ ما بیشتر افراد سعی میکنند تا آنجا که میتوانند خودشان
کاری را انجام دهند و به قول گفتنی کار را به کاردان واگذار نکنند.
باباها با زیرپیراهنی سفید و شلوار آبی دهه شصتی، لامصّب (لامذهب) در همه
رشتهها مهارت دارند و هیچ وقت کم نمیآورند. حتی اگر با مُخ در آن رشته
به زمین بخورند.
تعمیر کولر، آموزش پیشرفته حسابداری به پپوشته، تعمیر حرفهای پیکان با
جوراب زنانه و ... جراحی سطحی پوست و کنترل خونریزی آن بخشی از تخصصهای
پدر بود!
از جمله کارهایی که پدران ما در آن مهارت داشتند اصول حرفهای انتظامی و
کارآگاهی بود به حدی که دزد جرأت نمیکرد در کوچه ما پرسه بزند!!
القصه، در یکی از شبهای سرد پاییزی در حالی که همه خواب بودیم، ساعت دو شب
مادر آنچنان جیغی کشید که همه به ارتفاع ٢,٥ متر بالا رفتیم و به مهتابی
سقف چسبیدیم و با جیغ دوم سقوط آزاد را تجربه کردیم. در حالی که از ارتفاع
چند پایی در حال سقوط بودیم، چشمان بسته مادر و لوزالمعده او را که داد
میزد: دزززززززد! دیدم!!
پدر به محض رسیدن به زمین، شلوار آبی را تا ناف بالا کشید و با پای برهنه
به سمت کوچه دوید و آنچنان عربدهای کشید که همه اهالی محل با شلوارهای آبی
مشابه به کوچه ریختند. چند دقیقه بعد، ارتش تنبانپوش بلافاصله تشکیل ستاد
بحران دادند و وارد شور شدند. از مصوبات جلسه این بود که تا فردا شب همه
هر چه دارند از سلاح سرد گرفته تا گرم آماده کنند و کشیک شبانه بر روی
پشتبام خانه ما انجام شود تا دزد را بگیرند.
سلاح پدر که یک روزه ساخته شد، یک تیرکمان جیری بود؛ سلاحی استراتژیک که او
در ساخت آن تجربه بینظیری داشت و با شلیک اولین سنگ، گنجشک سه سوته
میافتاد و پدر به بدترین شکل ممکن سر از تنش جدا میکرد تا حرام نشود!
حالا که فکر میکنم، شاید اثر همینگونه مسائل است که امروز بعضیها مثل آب
خوردن به صحنه اعدام نگاه میکنند و ککشان نمیگزد!
دیگران هم با هرچه داشتند به ارتش بابا پیوستند؛ از چاقوی آشپزخانه گرفته
تا کپسول پرسیگازی که علی کپسولچی بالای کمینگاه ارتش بابا آورده بود تا
اگر دزد دست از پا خطا کرد پروژه رهاسازی کپسول را اجرا کند.
این را بگویم که در انجام برخی پروژهها یا طرحها حتی اگر شوخی هم بود، تا
سرحدِ مرگِ فردِ خاطی برنامهریزی و از همه مهمتر اجرا میشد!!!
به هر حال پتو، چای، میوه فراوان و... توسط ستادِ پشتیبانیِ دزد دیده یعنی مادر آماده میشد و به پشتبام انتقال مییافت.
کشیک شبانه همراه با خاطرهگویی باصدای بلند، مسابقه تیر و کمان و زدن لامپ
سر کوچه، جوکهای بیمزه و ... به مدت سه شب به طول انجامید ولی من
نمیدانم چرا خبری از دزد نشد... هنوز هم فکر میکنم اگر دزد با این شرایط
به کوچه ما میآمد چه میشد؟ هر چند بعید نیست مادرم خواب دیده باشد!
زت زیاد
سلام؛ روزهای تابستانیاتان بخیر
تعطیلات تابستانی آمده و بچهها این روزها حسابی مشغول بازی و کلاسهای
مختلف هستند. غالباً پدرها و مادرها سعی میکنند فرزندانشان را به کلاسهای
مورد علاقه خودشان!! نه ببخشید مورد علاقه فرزندانشان ببرند.
البته بعضی وقتها توجیههای بنیاسرائیلی که برای بچهها میآورند سبب
میشود که بچه بدلیل علاقه پدر، به جای اسبسواری کلاس تافل انگلیسی کوتاه
مدت با آموزش ٦٠٠٠ لغت را ترجیح دهد!
در زمان ما این حساسیت یا نبود یا ما نفهم بودیم و کار خودمان را میکردیم.
از جمله تفریحات ما در آن دوران فوتبال در زمین خاکی و آسفالتی استادیوم شهدا بود. آن هم با توپ سه پوسته!!
برای بازی موانع مختلفی بود که باید آن را پشت سر میگذاشتیم.
در مرحله اول سحرخیزی بود؛ یعنی ساعت ٥ صبح!! چرا که اگر دیرتر از خواب
بلند میشدیم زمین خاکی توسط گروهی سحرخیزتر از ما گرفته میشد و آن وقت ما
باید التماس میکردیم که بازیها به صورت ٣ تیمی و حتی ٤ و ٥ تیمی برگزار
شود.
این بنده، برای رسیدن به خواسته بالا، آرام آرام در حالی که همه روی تخت
توی حیاط خوابیده بودند، خود را پایین میآوردم. این در حالی بود که همیشه
بابام بیدار بود و با یک جمله تکراری مرا بشارت میداد: «گاومیش!! حالا اگر
مدرسه بود که باید با تیپا و لگد(١) بلندت میکردیم».
به هر حال بیاعتنا از خانه خارج میشدم. همیشه دوست داشتم بابای علی فشفشه
یعنی اصغر آقا را که کلی در زمان بیداری اتوکشیده و اینا بود ببینم و ساعت
٥ صبح بهترین زمان برای این کار بود!!
اصغر آقا با زیرپیراهنی سفید و شلوار آبی ماماندوز خیلی باحال بود و تا رسیدن به سر زمین خاکی میشد کُت خندهی(٢) ما !
ننه صابر هم یک جورهای دیگر کُت خنده ما بود. او بدون آرایش حاضر نبود حتی
در کوچه را باز کند. اما ساعت ٥ صبح فلسفه دیگری داشت! آنچنان هیولایی درِ
خانه را باز میکرد که انگار غول چراغ جادو، صابر و ننش و باباش را خورده و
بناست ما را هم به چند تکه مساوی تقسیم کند. برای همین همیشه قرعه
میانداختیم تا یکی برود و صابر را صدا کند. یعنی اگر این قرعهکشی خودرو
بود، من الان نمایشگاه خودرو داشتم نه این که برای شما چرت و پرت بنویسم!
... اعضای تیم که یواش یواش جور میشد، برای فوتبال صبحگاهی به سرِ زمین میرفتیم و تا ظهر فقط بازی میکردیم.
بعد از آن خُرد و خسته راهی خانه میشدیم. البته سر نوشابه شرط میبستیم و تیمی که باخته بود باید برای همه نوشابه زمزم میخرید.
کاپیتان تیم بازنده هم غالباً من بودم! نمیدانم چرا کسی آن موقعها
نمیگفت نوشابه با دل گشنه و کُم خالی(٣) پدر صاحب بچه را در میآورد؛ ما
میخوردیم و لذت میبردیم.
زت زیاد
یعنی چه:
١- تیپا و لگد: فنونی رزمی و تماماً خطا که پدر برای تربیت اینجانب به کار میبرد.
٢- کُت خنده: هر ترک دیوار یا سوراخی که بتواند ما را بخنداند.
٣- دل گشنه و کُم خالی: همان شکم گرسنه است. تکیه کلام ننه پپوشته که در هنگام نخوردن غذا نثار فرزندان میکرد.
سلام؛ روز تابستانی و بارانیاتان بخیر
این روزها مسافرت و گردش و تفریح حسابی همه را مشغول به خود کرده! البته
شاید همه هم نه! بهتره بگویم آنهایی که پایشان یه کم از خط فقر بالاتر است.
چون اگر برق خط فقر کسی را گرفت حالا حالاها باید بدود تا تازه پیشرفت
اقتصادیاش صفر بشود. آن وقت است که تازه میتواند فکر مسافرت برای ٢ یا ٣
سال آینده بکند.
القصه
دهه شصتیها و بیشتر آنهایی که بابایشان کارمند بوده بهتر میفهمند که من
چه میگویم! حقوق کارمندی آن زمان در بهترین حالت به ٤ تا ٥ هزار تومان
نمیرسید مثل الان نبود برخی از کارمندها نجومی پول بگیرند آن هم میلیاردی و
بعد فیشهای حقوقی رو بشود و اینها!
آن زمان میلیونر شدن رؤیا بود و فیلمهای بسیاری با این موضوع ساخته شد.
بابای ما هم جزو همان ٥-٤ هزار تومانیها بود که بعد از چند سال میتوانست
فکر مسافرت بکند!
در این شماره بنا دارم در رابطه با اتوبوسهای بنز سه جعبهای ناسیونال ٣٠٢
که آن زمان ما را به این طرف و آنطرف میبرد بپردازم و چند ویژگی آن را
بیان کنم:
١- این اتوبوسها پنجره داشت نه مثل این جدیدها که اگر کولرش خراب شد انگار
تو سونا برای عرقگیری نشستهای. غالباً ما کنار پنجره را انتخاب میکردیم و
اگر بابا بداخلاقی نمیکرد تا ناف بدن را بیرون میفرستادیم تا باد به ما
بخورد. البته این در زندگی من تنها یک بار به وقوع پیوست و راننده، مسافر
جلویی و نوزاد قنداقی(١) روبهرویی آنچنان آتشی به پا کردند که بابام علاوه
بر کتک زدن حسابی به من، نزدیک بود مسافرت را وتو کند که با مخالفت و پا
درمیانی وزیر جنگ بابا «مادر بهتر از جانم» ختم به خیر شد.
٢- سیستم آبسردکن بسیار پیشرفته! غالباً قبل از حرکت، شاگرد راننده که در
حال تعویض روغن و واسکازین ماشین بود به دستور راننده برای خرید یخ اقدام
میکرد و به علت کمبود وقت، سریع ابزار تعویض روغن را بر زمین میگذاشت و
با همان دستها! یخ میخرید! خرد میکرد! و آب را از بشکههای کاملاً
بهداشتی! بر روی یخها میریخت. اما آنچه که از همه جالبتر بود این که با
تنگهای آناناسی شکل که گویا برند همه اتوبوسها بود با یک لیوان از اول تا
آخر اتوبوس سیراب میشدند.
٣- بوفه! بوفه اتوبوس جایی بود که شما میتوانستید در آخرین لحظات بدون
بلیت، با قبول کردن جریمه پلیس راه به مقصد برسید؛ البته دود گازوئیل که از
دهانه انتهایی ماشین خارج میشد در آن زمانها آلوده نبود و شما
میتوانستید براحتی نفس عمیق بکشید! مثل الان نبود که با یه کم گرد و خاک
بگوییم: ریزگرد و مُردیم و اینا!
٤- خوابیدن در کف راهرو اتوبوس: این امر در ابتدا مخصوص همه بود اما بتدریج
و با نزدیک شدن به دهه هفتاد مخصوص کودکان شد و بعد هم کاملاً ولِ ول(٢)
شد. البته این را هم باید مدنظر قرار داد که اگر نصف شبی کسی از خواب
بیدار میشد و میخواست که شاگرد راننده از تنگ آناناسی به او آب بدهد این
شکم و دست و پای شما بود که له میشد!
٥- بوق پووووپَ: این بوق در زمان ما خیلی رایج بود و زمانی که راننده در
جاده همکار خود را میدید یک بوق «پووووپَ» نثارش میکرد. این بوق بیشتر به
صورت بلبلی بود و بوقهای یکضرب و وحشتناک که فابریکی اتوبوس بود برای
حالت خشم و اشاره به رانندهای که خلاف کرده با الفاظ «حیف گواهینامهای که
در جیب تو خیس میخوره» و در مقابل زنان راننده «برو پشت ماشین لباسشویی
بشین!» به کار میرفت.
زت زیاد
یعنی چه:
١- قنداقی: بچهای که از نظر منِ پپوشته عددی به حساب نمیآمد و حالا حالاها باید شیر میخورد تا پپوشته شود!
٢- ولِ ول: رهای رها، به قول خواننده معروف:
رهای رها ز چون و چرا
به داده حق همیشه رضا
ظهر جمعه، متکای گردِ ننه و حنا دختری در مزرعه!
یکی از تفریحات ما در زمان کودکی، تلویزیون بود. در واقع تلویزیون جزئی از خانواده بود. آن زمان از کارتونهای عجیب و غریب و نامفهوم امروزی خبری نبود. به جای «باب اسفنجی شلوار مکعبی» زندگی معمولی آدمها را میدیدیم مثلاً «ایکیو سان»، «حنا دختری در مزرعه»، «بل و سباستین» و بابام اینا هم با دیدن «سالهای دور از خانه» یا همان «اوشین» کار و بار، آموزش به کودکان و... را تعطیل میکردند و عشقمان میشد تلویزیون.
القصه
نمیدانم چرا آن زمان تلویزیون اصرار داشت برنامه کودک را ظهر جمعه ساعت
١٤:٣٠ پخش کند. این سؤالی است که هنوز هم مورخین و تاریخنویسان جواب درست و
حسابی برای آن پیدا نکردهاند.
باید مسئولین آن زمان فکر این را میکردند که ما در یک خانه یک خوابه و در
حالی که بابا از صبح تا عصر در حال چرت زدن بود چگونه میتوانستیم تلویزیون
نگاه کنیم؟! چگونه؟
تازه بابای من مثل تمام باباهای آن دوران تا غذا میخورد به صورت نشسته از کنار سفره عقب نشینی میکرد و همان جا، درجا خواب میرفت.
مامان هم برای اینکه بتواند ما را به خواب عمیق ببرد، هر هفته از یک ترفند
تکراری استفاده میکرد و ما را بلافاصله پس از نهار به حمام میبرد و تا
میتوانست کیسه میکشید تا ما خُرد و خسته شویم و بخوابیم اما دریغ از
اینکه خودش زودتر از ما به خواب میرفت.
در هر حال پدر مثل شیر خفه در خواب بود، مادر هم همین طور...
تلویزیون شاوب لورنس(١) ما هم یک مشکل کوچکی داشت و آن هم اینکه باید یک
ضربه به زیر تلویزیون زده میشد تا بعد از ٢٠ دقیقه روشن شود! و مهم همین
ضربه بود!!!
تنها راه حل این مشکل قربانی شدن یکی از ما بود. یا پپوشته یا دَده
پپوشته! و از آنجایی که من مَرررررد بودم قبول میکردم تا ضربه را به زیر
تلویزیون بزنم و به سمت حیاط فرار کنم. در این صورت پدرم با دو عکسالعمل
ما را غافلگیر میکرد:
١- سرش را از روی متکای گِردِ ننهدوز(٢) بلند میکرد، نعرهای میکشید و
با چند غرغر طولانی به خواب ناز میرفت که آن وقت من که برق از سرم پریده
بود به اتاق باز میگشتم و کارتون فوتبالیستها را که وسطهایش بود نگاه
میکردم.
٢- و یا اینکه... با کمربند قهوهای به حیاط میآمد و... (به دلیل صحنههای بدآموز حذف گردید)
آن روزگار وقت ما در ظهر جمعه اینگونه میگذشت!!
زت زیاد
یعنی چه:
١- شاوب لورنس: تلویزیون سیاه و سفید کُمدی شکل که یک عمر ما را علّاف
خودش کرد و در زمان پخش فوتبال مجریها موظف بودند که بگویند تیم پرسپولیس
با لباس روشن در سمت راست تصویر و استقلال با لباس تیره در سمت چپ تصویر
توپ میزنند. هر چند این گفتهها را تا بزرگ شدیم نفهمیدیم چون وقتی
بازیکنان قر و قاطی میشدند تنها باید نگاه میکردی ببینی توپ کدام طرفی
میره!!
٢- متکای گِردِ ننه دوز: متکایی کاملاً گرد که پدر آن را به هر چیزی ترجیح میداد حتی پپوشته و دده پپوشته!
به نظر من آدم باید همیشه وقتی در حال عبور از یک مسیری هست، گاهی هم به پشت سرش نگاهی کند! این که کجای کار بوده و الان کجاست؟
بارها وقتی با نینی پپوشته به پارکهای سطح شهر رفتهایم، علیرغم این که
برایش از دوران پارینه سنگی خودم و وسائل بازی آن دوران میگویم، اما انگار
باورش نمیشود و فکر میکند دروغ میگویم ... دروغی به بزرگی دماغ
پینوکیو!
دائماً ایراد میگیرد که: این پارک کفپوشش سفته، سرسرههاش جذاب نیست، تابش صدا میده و غیره...
یک روز در حالی که در پارک معلم داشتم نینی پپوشته را در تاب هُل
میدادم و کیف میکردم یک لحظه خوابم برد و خودم را در پارک کودک سال ١٣٦٦
نیریز تصور کردم. واقعاً الان که فکر میکنم، آنجا جهنم بود تا پارک! یکی
یکی وسایل بازی آن وقتها جلو چشمهایم سبز میشد.
سرسره
اصولاً در زمان ما سرسرهها دو نوع بود، آن هم از نوع آهنی؛ یکی صاف با
ارتفاع کم، که وقتی آماده سرخوردن میشدیم فاصله انتهای پا تا زیر سرسره، ٣
وجب و ٢ انگشت بود. و دیگری پیچ پیچی بود که حالش بیشتر بود اما دو نکته
ریز داشت و آن هم این که شما باید در ابتدا چند بطری آب میآوردید و روی
سرسره میریختید تا عملیات علوم تجربی یعنی تبخیر آب را بطور واضح ببینید و
بعد اقدام به سر خوردن کنید. وگرنه آنچنان سوزشی در ماتحت شما رخ میداد
که باید با ٥٠ درصد سوختگی روانه بیمارستان میشدید.
دوم این که باید به هر شکل ممکن، سرعت خود را در هنگام رسیدن به سطح زمین
کم میکردید تا سنگریزهها در زیر سرسره به شما چشمک نزنند. ما برای اینکه
محکم به روی زمین نیفتیم، سوسول بازی را کنار میگذاشتیم و کفش و جوراب را
در میآوردیم تا با ایجاد اصطکاک بر کنارههای سرسره جلو سرعت دیوانهوار
را بگیریم.
چرخ و فلک زمینی
والا ما به این میگفتیم «پِر پِروک». هنوز هم فلسفه درست کردن این وسیله
را نمیدانم. اگر یادتان باشد این وسیله به صورت دایرهای بود که ما بر روی
صندلیهای آن مینشستیم و فرمان بزرگ ثابت وسط دستگاه را میچرخاندیم، آن
هم به صورت کاملاً مکانیکی... «پِر پِروک» به حرکت در میآمد و آنچنان
حالت تهوعی به آدم دست میداد که دنیا جلو صورتمان تیره و تار میشد و برای
همین سعی میکردیم این دستگاه آخرین وسیله بازی ما در آن روز باشد.
چرخ و فلک چهارتایی
خوشبختانه این وسیله بازی هم مکانیکی بود و حالا که فکر میکنم به نظر
میرسد پدر و مادرها در آن دوران با یک تیر ٣ نشان میزدند: ١- ما را به
شهربازی میبردند. ٢- یک دوره بدنسازی را در پارکها طی میکردیم. ٣- خرد و
خسته به خانه میآمدیم و شام نخورده به قول بابا: «کَپه مرگمون رو
میگذاشتیم.(١)»
در هر حال در آن دوران هر کسی نمیتوانست سوار چرخ و فلک شود! چرا؟ !
به این دلایل:
١- باید ٥ نفر پیدا میشدند که ٤ نفر سوار بر چرخ و فلک شوند و یکی هم آنها را بچرخاند.
٢- نفر چرخاننده میبایست دارای قدرت بدنی فراوانی بود تا بتواند کنترل چرخ
و فلک را در دست بگیرد تا آن ٤ نفر دیگر بتوانند سوار یا پیاده شوند. در
این بین اگر فرد قویِ چرخاننده خسته میشد و چرخ و فلک را رها میکرد، آن
وقت هر کدام از آن ٤ نفر مثل گوسفند به جایی پرتاپ می شدند.
بله تفاوتهای دنیای کوچک ما با دنیای پر زرق و برق بچههای امروزی بیشتر از آنی است که گفته میشود!!
به قول دوستی که میگفت: اگر من امکانات «عابدزاده»(٢) را داشتم «مسی»(٣) شده بودم نه یک نویسنده ساده در شهر هرت...!!
زت زیاد
یعنی چه:
١- کَپه مرگمون رو میگذاشتیم: آنچنان خوابی میرفتیم که غذای دو وعده به سود بابای ما میشد و او هم از این بابت خوشحال بود!
٢- عابدزاده: عقاب آسیا؛ کسی که وقتی ٧٠ میلیون آدم از گُل خوردنش گریه
میکردند یا حرص میخوردند، او میخندید و کله مالاق(١-٢) میزد.
١-٢: کله مالاق: در واژه نیریزی یعنی پشتک و وارو زدن. یعنی اِند انعطاف بدنی!
٣- مسی: گل میزنه در حد لالیگا و قهر میکنه در حد نائب قهرمان شدن آرژانتین!
به خدا این روزها وضع بچهها خیلی خوب است و یک جورهایی سالار پدرها و مادرها هستند.
شاید توی خیابان بارها دیده باشید که نداری از سر و صورت پدر و مادر
میبارد، اما پسر خانواده سوار بر دوچرخه ویوا(١) و یا موتورسیکلت آنچنانی
برای مردم کوچه و خیابان فخرفروشی میکند درحالی که به قول معروف هشت
خانوادهاش همیشه گرو نهاش است!
القصه
آن زمانها شرایط خانواده ما زیاد خوب نبود و برای پاسخ به هر خواستهای
هزار تا شرط و شروط میگذاشتند. تازه همه آنها را هم که انجام میدادیم با
کوچکترین تخطی، خواسته یا ناخواسته معاهده ترکمانچای ملغی و همه چیز به
نقطه صفر بر میگشت.
کلاس سوم ابتدایی که بودیم، هوس داشتن یک دوچرخه به سرمان زد... اما شرایط بابا:
١- داشتن نمرات فقط ٢٠ در سه ثلث همان سال: این شرط به خودی خود تا دوران راهنمایی به طول انجامید.
٢- لغو تمام خواستههای ریز و درشت از زمان درخواست تا رسیدن به دوچرخه و
پس از آن که تا قبل از ازدواج به قوت خود باقی بود و در صورت عهدشکنی از
سوی اینجانب، خرید دوچرخه صورت نمیگرفت.
٣- کمک به پدر در تمام کارها و در تمامی مدت شبانهروز؛ شامل کارهای مختلف
از نان خریدن گرفته تا آب آوردن برای پدر در حالی که حوصله برخاستن از جا
را نداشت.
٤- هُل دادن موتورسیکلت پدر در روزهای سرد زمستانی که روشن نمیشد. این
مسئله غالباً از آبان تا پایان اسفند که موتور پدر به خواب زمستانی فرو
میرفت ادامه داشت. بارها شده بود که از فلکه ژاندارمری (سرباز کنونی) تا
نزدیکهای محل کار پدر در فلکه ١٥ خرداد (مرکز شهر) هُل میدادیم اما موتور
روشن بشو نبود که نبود!!
٥- ...
٦-...
٧-...
اما در این بین، مادر هم مفادی به شرایط عهدنامه اضافه میکرد:
١- شستن ظرفها تا زمان خرید دوچرخه در وعدههای صبح، ظهر، شب و زمانهایی که مهمان داشتیم.
٢- شستن رختها(٢) در روز جمعه در لباسشوییهای آن زمان به نام لگن(٣) در کف حیاط.
٣- جارو کردن خانه به صورت یک روز در میان.
٤-...
٥-...
این شرایط به گونهای بود که مادر مکرمه از وظایف مادری رها میشد و من به
پسری مهربان برای پدر و دختری نازنین برای مادر تبدیل میشدم.
به هر حال پس از مدتها و با انجام تمامی شرایط سخت عهدنامه، یک چرخ تنه
شکسته که با وایر آن را پوشانده بودند (و بعد از سالها متوجه شدیم)، به
آقا پپوشته گُل رسید. هر چند وقتی به آن رسیدم دستهای پپوشته کرخت و کمر
دچار دیسک شده بود و صدایش به لهجه دخترانه تغییر یافته بود...
اما حالا چه؟
نینی پپوشته با گریه و بدون پیششرط و تنها یکجانبه در حالت داری و نداری خواستههایش را وصول میکند...
این هم از حکایت هویجی(٤) ما در آن دوران و نخبگی فرزندان در این دوران!
زت زیاد
یعنی چه:
١- دوچرخه ویوا: بهترین مارک دوچرخه که هنوز هم یکی از رؤیاهای دست نیافتی ماست...
٢- رخت: مجموعه لباسهای کثیف که مادر با بیرحمی به ما حواله مینمود و ما
باید تماماً آنها را مثل یک لباسشویی تمام اتوماتیک میشستیم.
٣- لگن: یک نوع لباسشویی حرفهای که در از بالا داشت و بدون سیستم شستشو و دکمه اتوماتیک، کاملاً دستی کار میکرد.
٤- هویج: لقبی که ما در زمان خود به کسانی میدادیم که میشد به هر نحو و به هر شکل سرشان را شیره مالید.
بابام مث یه گنجشک هولکی!
من، آتاری و بازی هواپیمایی با بابام!!
آتاری یکی از نوستالژیکترین وسایلی بود که چشم ما را به بازیهای کامپیوتری در آن دوران باز کرد. خوب یادم میآید که همین آتاری درآمد وافری در اماکن عمومی مثل ترمینالها برای شاغلین بیشغل ایجاد کرده بود.
غالباً وقتی برای ماهعسل خانوادگی(1) به شیراز میرفتیم در همان ابتدا من و
بابام توی ترمینال حتی دستشویی هم نمیرفتیم و بِر بِر به تلویزیون 14
اینچی نگاه میکردیم که یک نفر در حال بازی «هواپیمایی» بود و حسابی هم پول
روی آن گذاشته و ماهر بود.
پس از اینکه چشمانمان از حدقه در میآمد، بابام حاضر میشد ما هم با همدیگر
بازی کنیم! دقت کنید با هم! و جالبتر اینکه دسته آتاری یا بهتر بگویم کل
فرمان دست بابام بود و من فقط تیر میزدم و هواپیماها را نابود میکردم؛
ولی نمیدانم چرا آخرش همه کاسه کوزهها سر من خرد میشد و تفریح پدرانه به
زد و خورد ناجوانمردانه میکشید و ننم با کلی صحبت، بابا را راضی میکرد
که بازی بوده! بابا هم که کمی آرامتر شده بود زیر لب میگفت: «بیا پولو رو
ریختیم تو ... !!(2)»
اما نمیدانم لامصّب چه کششی داشت که باز هم من و بابام دوباره جذبش
میشدیم. البته اینبار بابا خودش را کنترل میکرد که بازی نکند ولی جانم
برای شما بگوید که با هزار تا توجیه منطقی من را خر میکرد و خودش دوباره و
چند باره صد تومنی میگذاشت و یک دور بازی میکرد.
این یک دور بازیها حتی به هزار تومن هم میرسید و یادم هست که یک بار بابا
نمیدانم اعصابش خرد شده بود یا چیز دیگری بود دسته را به من سپرد و من هم
سه تا جانی را که داشتم حرام کردم! یکی خورد به هواپیمای اولی، دومی از بس
بنزین نزدم ترکید و آخری هم خورد به پل و خلاص!!
به بابا که نگاه کردم دیدم به جای اینکه سیگار بکشد نصف آن را خورده و این
نشانه خوبی نبود و من هم که خون بابام تو رگم بود، به بهانه داشتن جیش
بزرگه از دام آتاری و بابا فرار کردم.
زت زیاد
یعنی چه:
1- ماهعسل خانوادگی: تفریحی که ماکسیموم یک بار در سال رخ میداد و در یک
روز کاری بابا همه جای شیراز را به ما نشان میداد و بعد برمیگشتیم
نیریز!
2- بیا پولو رو ریختیم تو ... : عبارتی که پدر پس از انجام یک کار اشتباه به وجدانش میگفت و ما هم میشنیدیم.
شاید شمام وقتی آخرین امتحان ثلث سوم رو میدادید یادتون باشه! ما همیشه به سبکی نامهربانانه با یار مهربان برخورد میکردیم و آنچنان لگدی به کتاب امتحان آخر ی میزدیم که رب و روبش(١) رو یادش بیاد!
تعطیلی ما سه ماهه نبود و با اعلام نمرات و اعطای کارنامهها، در کمتر از
١٠ روز به مدرسه میاومدیم؛ با سرهای کچل و سر به زیر! و اون هم برای
ثبتنام کلاسهای تجدیدی!
تازه اون وقت بود که دنبال تیکه پارههای کتاب میگشتیم. آرزوی ما تجدیدی
کمتر بود نه قبولی یکضرب! چون خودمون میدونستیم که مال درس خوندن نیستیم.
القصه!
یکی از درسایی که سال دوم راهنمایی افتاده بودم «املاء» بود!
البته باید یک جورهایی به ما قدیمیها حق بدین! اگر ما هم نمراتمون مثل
امروزیها «خیلی خوب» و «خوب» و «نیاز به نمیدونم چیچی» بود، حداقل از
بین سه گزینه دومی بهمون میرسید. اما مال ما ٢٠ تا گزینه داشت که از صفر
شروع میشد تا ٢٠ که مال خدا بود و ما هیچ وقت بهش نرسیدیم.
غالباً نمراتمون پائینتر از خط فقر بود؛ یعنی ١٠. هر چند که معلمای اون
دوره به ما میگفتند نمرهت ٢ بوده ما دادیم ٩,٧٥! ما هم التماس میکردیم
تا اون ٢٥ صدم دیگه رو به ما بده تا به اصطلاح خرمون از پل بگذره!
خلاصه تو هوای گرم تابستون تو مدرسه بزرگی بدون کولر و اینا داشتیم چرت
ظهرونه میزدیم که معلم صدام زد و گفت بنویس: «پپوشته تُند تُند به مدرسه
آمد» فوراً دوزاریم افتاد که میخواد بگه امتحان املاء دیروزی که دادی
افتضاح بوده. بالاخره، مثل دیروز که بین دو گزینه «توند» و «تُند» گیر
بودم، همون لحظه در یک حرکت انتحاری درستش رو نوشتم.
معلم که نمیدونم اعصابش از کجا خرد بود، منو با یه حیوون اشتباه گرفت و گفت: گوساله! چرا دیروز اشتباه نوشتی؟
خلاصه معلم در ادامه کلمات عجیب و غریبی گفت و از من خواست اونا رو هم بنویسم پای تخته سیاه!
معلم: قسطنطنیه
من: قستنتنیه
معلم: درد عضلانی
من: درد ازولانی
معلم: پتاسیم سدیم
من: پطاسیوم سودیوم
معلم: ضد ضربه
من: زد زربه
معلم: ...
من: ...
از استرس بود، نمیدونم؛ از خندههای مداوم بچههای درسخون یا به قول ما
تهکلاسیها، «سوسول»(٢) بود نمیدونم اما واو ننداز اشتباه نوشتم و اون هم
دستور به محاکمه چرخ و فلکی داد و آنچنان فلکی(٣) شدم که هنوز رگههای مهر
و احساس رو در کف پاهای خود احساس میکنم...
جالبتر آنکه بچهها در همون روز با زغال در خونه ما نوشتند: «پپوشته توند توند بیا».
خلاصه اینکه با تجدیدیهای دو رقمی، سالهای تحصیلی رو یکی پس از دیگری تموم
کردیم و دیپلم گرفتیم و تازه حالا که شغلی توی شهر هرت دست و پا کردم
میفهمم تابستون بدون درس خوندنم میشه!
زت زیاد
یعنی چه:
١- رَب و روب: واژهای من درآوردی و پدرانه برای زدن یک فرزند نازنین به گونهای که تمام اقوام و خویشان را یاد کند!
١- سوسول: کسی که بینهایت «مامانم اینایی» حرف میزد و تو کوچه نمییومد و فکر میکرد ما میخوایم بخوریمش!
٢- فلک: چوبی که با یک طناب به پاها میبستند و آنچنان ضرباتی با چوب اناری به ما میزدند که جهان در برابرمان تیره و تار میشد.
تیرماه برای همه بچههای کنکوری سرنوشتساز است هر چند برای ما یه خاطره!!
آخه کنکور برای هر کی غول بود برای ما عددی به حساب نمییومد. کِشهای دور
کتاب از چشای ما بیشتر کتاب رو دیده بودن. 4 تا کتاب با یه دفتر 40 برگ
داشتیم که نمیدونم چرا هیچ وقت دفترمون پر نمیشد. خودکار بیک رو هم وقتی
تموم میشد دور نمیریختیم چون اصلاً تموم نمیشد! فقط از بس که خورده
بودیمش کوچیک شده بود و دیگه تو دس جا نمیگرفت.
القصه!!
شب کنکور و استرس و اینا همش قصهاس؛ ننمون(1) یه کُمی تیلیت کشک(2) درست
کرد و ما هم تا تونستیم خوردیم. همه از استرس خواب نمیرفتن ما از دل درد!
صبح بوآمون که وصفیاتش رو در شماره قبل آوُردم با یک لگد به گرده(3) ما رو
از کف رختخواب ناز ننه بیدار کرد و گفت: پاتومرگ برو کنکور بده تا ببینم
چیزی(4) میشی یا نه!
ما هم بدون استرس پاشودیم و بعد از خوردن صبحونه مقوی ننه که نمیدونم چی
بود اما غذایی بود که به دده(5) تازه بچه دنیا اومدش داده بود توپ توپ
شدیم.
چرخ جت(6) چینیام را برداشتم و باسرعت، دکتر پپوشته(7) رو رسوندم سر
جلسه. البته جاتون سبز چندبار هم زنجیر وِل داد و ما با دستهای پر از گریس
و روغن به جلسه رسیدیم.
دیر نرسیدم؛ فقط نمیدونم چرا هیچ کی تو حیاط نبود.
وای وای وای! ناظم خودمون دمِ در سالن امتحان وایساده بود وقتی منو دید
گفت: نمیخوام توت استرس ایجاد کنم گمشو برو تو؛ حیفِ برگه سؤال که حروم تو
کنن! یه چیزی هم بهم خورد نمیدونم لگد بود یا توسری. البته ما از بس این
ضربهها رو خورده بودیم کمتر احساس میکردیم مگر اینکه مشاهده میشد و دو
عامل «الاحساس والمشاهده»(8) با هم ترکیب میشد تا ما سوزشی را احساس کنیم.
وای وای وای! نمیدونم چرا این سؤالات خیلی خیلی جدید بود. ناظم مهربان هم
کنار دست بنده آمد و نشست و بِق شد تو چشای من! چه ناظم مهربونی! ننش براش
بمیره!
بعد از یک ساعت تمام کَت و کمروم(9) به صدا در اومد. پاهام زوق زوق کرد.
آخه ما غالباً کمتر از 15 دقیقه در کلاس درس نبودیم و به خارج از کلاس
هدایت میشدیم.
نمیدونم اثر تیلیت کشکا بود یا صبحانه مقوی زن زائو اما هر چه بود خواب رفتم... خوابِ خواب!
گهگاهی چشام رو که باز میکردم یکی غش و ضعف کرده بود! یکی وقت کم آورده
بود ولی من نه! در نهایت هم سکه دوزاری رو درآوردم و با سیستمی بینهایت
جالب و بدون استرس، شیر و خط کردم و تمام گزینهها رو «واو نداز»(10)
زدم...
تموم شد... و ما همون آقایی که بودیم موندیم...
زت زیاد
یعنی چه:
1- ننه: کسی که در نقطه 180 درجهای بوآ قرار داشت و هر چی اون ادبمون میکرد، او نازمون رو میکشید... ما هم بدمون نمییومد.
2- تیلیت کشک: غذایی شگفت انگیز که با خوردن آن 4 سایز دور کمر زیاد شده و
معده تا میتونه از شکل ظاهریاش خارج و همانند توپ هفتسنگ میشود.
3- لگد به گُرده: ضرباتی از نوع «جودان سوتاکی» برای تقویت پهلو و گردهها.
4- چیزی: واژهای فحش مانند که توسط سردبیر سانسور شد!
5- دده: خواهر ناز نازوی ما که تا بچش دنیا اومد ما رو ترکوند.
6- چرخ جت: چرخی چینی با ظاهری پوکیده اما با عشق فراوان.
7- دکتر پپوشته: خیالات واهی یک جوان ناکام.
8- الاحساس والمشاهده: در یک کلام یعنی همچون باید میخوردی که تا لوزالمعده هم از سرجاش تکونی بخوره.
9- کَت و کمروم: قسمتی از بدن که توسط پدر بارها به دیوار کوفته شد.
10- واو نداز: توپ، اوکی، بدون غلط!!
همین اول کار بگم که «پَپوشته» هیچ معنی و مفهومی نداره و این لقبی بوده که بابام از کودکی رو من گذاشته و هنوز هم در حالات مختلفِ «سر پِلـِنگ(١)، اوقات تلخی(٢)، فحشمُش(٣) و غیره» نثار ما میکند!!
پس با ورود بنده به این شهر پر از هرت به دنبال دلیل و منطق نگردید. من پسر
همون بوآ(٤) هستم و اخلاق و رفتارمم خط خطی!! هر هفته به قول جوونای
امروزی خاطراتی از دوران دهه پنجا شصتی خودم براتون میگم.
اما جونُم براتون بگه که در دوران بچگی ما اصلاً به قول دکترای امروزی آداب
غذایی بلد نبودیم و مثِ گوسفند هر چیزی میدیدیم سر ساعت میخوردیم و وای
به حال روزی که مریض میشدیم.
احساسات پدرانه در آن زمان با امروزیها کاملاً متفاوت بود. فرض کنید بر اثر
آب بازی و عدم رعایت آداب غذایی در چله زمستون گلو تا خِرخِره کیپ گرفته و
شما با سرفههای پیاپی امان نه تنها خونواده بلکه کل محله را بریدهاید؛
حال عکسالعمل بوآی ما!
- سرفههای آزار دهنده (ساعت ٢ شب!)
بوآ: (در حالی که سرش را گوش تا گوش زیر پتو پنهان کرده با صدای بم شنیده میشود.) دررررررد!!!
- سرفههای آزار دهنده
بوآ: جلو کُم(٥) تخته سر شدهات را نگیری همین میشه!
- سرفههای آزار دهنده
بوآ: فردا اگر جلو کُمِت رو نگرفتی مث هندونه میکوبمت برِ دیوار(٦).
- خفه شدن بر اثر سرفههای آزار دهنده
در اینجا ما سعی میکردیم خودمان بپُکّیم(٧) اما صدایی از دهانمان خارج نشود.
آری این است تفاوت ما با بچههای امروزی!!
ذَت زیاد
یعنی چه؟
١- سر پِلـِنگ: شاد و سرخوش
٢- اوقات تلخی: خشونت در حد کشاندن یونسکو به در خانه
٣- فحش مُش: ناسزا و به کار بردن الفاظ گردن خُردی
٤- بوآ: پدر مهربانتر از جان!
٥- کُمِت: شکم یا به قول پدر سطل آشغال
٦- برِ دیوار: چسباندن فرد به دیوار مثل تابلو فرش
٧- بپُکّیم: ترکیدن فرد برای فرار از فحش مُش