من به اشتباه پسر میخواستم، اما او حالا دختری شده بیست و چند ساله با حالتی پسرگونه و با داستانی پر از شگفتی و غم، تنها، در کلان شهر شیراز ...، ولی خودساخته.
پرده اول
در خانوادهای نه چندان باسواد و سنتی به دنیا آمد ... نامش را در این روایت «عاطفه» میگذاریم.
زمانی که متولد شد، پدر چند روزی خانه را ترک کرد با این بهانه که پسر میخواسته و حالا او دختر شده. در این سالها انتظار پدر برای پسردار شدن نتیجه نداد و او ۵ دختر دارد!
پدر با وجود آنکه پس از هر زایمان زنش، قهر را بر قرار ترجیح میداد، اما حکم زمانه چیز دیگری را مقدر ساخت.
عاطفهی ما به دلیل آنکه پدر و مادرش شغل کشاورزی داشتند و او فرزند نخست بود بیشتر در خانه خاله، مادربزرگ و عمهاش رشد یافت و آنها هم چندان به نحوه تربیتی او حساسیتی نشان نمیدادند؛ در نیریز بزرگ و بزرگتر شد و پدر و مادرش هم در روستا به دنبال رزق و روزی...
پرده دوم
عاطفه داستان ما دبیرستانی شده، ساختارشکن، بدون رعایت برخی بایستههای عرف و شرع؛ سیگار روی سیگار و به دنبال دوست، اما دوستی از جنس پسر!
آشناییاش با امیر پررنگتر میشود و ارتباطهای مجازی آنها کمکم شکل واقعی میگیرد.
عاطفه دوم دبیرستانی، مدرسه را ترک میکند و میگوید مرغ یک پا دارد، میخواهم ازدواج کنم!
امیر پسری کم سن و سال از یزد پادشاه رؤیاهای اوست، اما مخالفتها بالا میگیرد. اقوام میگویند اختلاف فرهنگی و طبقاتی نمیتواند آیندهای روشن را برای عاطفه رقم بزند، اما کو گوش شنوا؟ او حرف هیچکس را قبول ندارد به جز امیر شوالیهای که قرار است او را به تخت پادشاهی بنشاند. کروناست و در شرایط نه چندان عادی برای برگزاری مراسم آنچنانی و با عقدی ساده راهی خانه بخت میشود.
به یزد میرود؛ شهری بزرگتر از نیریز و به قول خودش با آزادیهای بیشتر. دختری سیگاری و قلیان به دست، تفریحش میشود دورهمیهای شبانه! حال هم او و هم امیر پشیمان از کرده خود. هر دو میدانند که برای یک زندگی ساده ساخته نشدهاند. اختلافهای عاطفه و امیر شعله میکند و او هر روز با چهرهای کبود راهی خانه پدر و مادر میشود، اما والدینش با قوت میگویند حالا که خودت این راه را انتخاب کردهای بسوز و بساز...
پرده سوم
ساعت ۱۱ شب، صدای تلفن به صدا در میآید. منزل آقای ...
ما از بیمارستان یزد مزاحمتان میشویم. دخترتان خودکشی کرده. لطفاً خودتان را به بیمارستان برسانید!
پدر و مادر نمیدانستند چگونه راه چند ساعتهی یزد را در یک چشم به هم زدن به پایان رساندند. پزشک از آیسییو بیرون میآید و میگوید نمیدانم چگونه این وضعیت را تشریح کنم، اما خدا با شماست. با وجود این که دختر اقدام به خوردن قرص کرده، اما علائم حیاتی باقی است، فقط دعا کنید...
مادر آهسته زیر چادر مشکی اشک میریزد و سکوت آی سی یو با افتادن مهرههای تسبیح مادر روی همدیگر هر از چند گاهی میشکند... تق... تق...
یک ماه در بیمارستان مادر همدم و همیارش شد و حالا عاطفه پشیمان از کرده خود میگوید: اگر سلامتیام برگردد مطمئناً زندگی را دوباره خواهم ساخت...
پرده چهارم
یک سال از خودکشی عاطفه میگذرد و احساس میکند دست و پاهایش بیدلیل خواب میروند. سردردهای عجیب و اعصاب خرد کن؛ به خوبی میداند که این حاصل همان تصمیم لحظهای بود که یک سال پیش گرفته است.
مادر و عاطفه راهی شیراز میشوند از این دکتر به آن دکتر، از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه، عکسهای مختلف و... در نهایت مشخص میشود این دختر به بیماری ام اس مبتلا شده. یک بیماری ناشناخته برای او و خانواده. به تدریج از یک دختر بلند قامت و تنومند به یک دختر خمیده با موهای کم و بیشتر سفید تبدیل میشود. عجیبتر آنکه گویی دچار جزام شده. هم خود او و هم دیگران از هم دوری میکنند و روزهای سخت بیماری را بدون حامی پشت سر میگذارد.
به خاطر استفاده زیاد از داروی کورتون، قسمتی از پای او سیاه میکند و حالا نه تنها درد این بیماری بلکه راه رفتن هم برایش آزاردهنده شده است.
پرده پنجم
کنارم نشسته و در حالی که از دوران سخت زندگیاش سخن به میان میآورد از ماجرای جالبی که برایش رخ داده پرده برمیدارد.
روزی در حالی که داشتم شغل خانگی بخور و نمیرم را دنبال میکردم کلیپی از حال و روزم گرفتم و داستانم را مو به مو در این کلیپ بیان کردم و آن را در اینستاگرام گذاشتم؛ به یکباره بمباران لایک، اظهار نظر و فالوور به سراغم آمد و در حالی که هزینه درمان نداشتم چند تن از فعالان فضای مجازی با قرار دادن کلیپ من در گروه و پیجهای مجازی مختلف کاری کردند تا هزینه درمانم در عرض چند ساعت تأمین شد!
باورم نمیشد خوابم یا بیدار، اما اتفاق افتاده بود و گویا زندگی به من لبخند میزد. اما یک ماه بعد اینستاگرام پیج من را به دلیل برخی محتواهایی که مرتبط با شغل خانگیام بود برای همیشه بست. اما ناراحت نیستم. چون آن را هدیهای از جانب خدا میدانستم که آمده بود تا هزینه درمانم را تأمین کند.
عمل تعویض مفصل را به خوبی انجام دادم. حالا روی پای خود ایستادهام... زنی کم سن و سال، اما خود ساخته؛ تجربه تلخ زندگیام شاید هنوز هم دردآور باشد و بازگو کردنش برایم سخت، اما خوشحالم که توانستم زندگی را دوباره بسازم. همان قولی که در تخت آیسییو به مادرم داده بودم عملی شد و حالا با کاری که در حال انجامش هستم زندگیام به روی غلتک افتاده. هیچکس را مقصر نمیدانم نه آن پدری که من را پسر میخواست، نه اشتباهات عجیب و غریبی که خودم کردم؛ نه آن خاله و عمه که با سختگیریهایشان آرزوی دخترانه بودن را برایم آرزو کرد و نه آن همسری که به جای زندگی به من پارتیهای شبانه را نشان داد...
برای پرهیز از شناخته شدن، شغل او را بیان نمیکنیم، اما شغل خوبی دارد و زندگی روی خوشش را به او نشان داده و روزگار بر وفق مرادش شده و حالا اوست که خرج خانه و خانواده را میدهد و پدری که روزی دوست داشت او پسر شود، اما حالا به دخترش افتخار میکند.
پرده آخر
این داستان پر فراز و نشیب مرا به یاد سریال «سالهای دور از خانه» و «اوشین» میاندازد زنی سختکوش که در نهایت توانست بار زندگی را به خوبی به دوش بکشد.
زندگی منشوری است در حرکت دوّار
منشوری که پرتو پر شکوه خلقت
با رنگهای بدیع و دلفریبش
آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است ...
این نمایش، دریچه ایست به سوی داستان زندگی...
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید