ماهها بود که از اربابم خبری نبود و مرا برای کار نَمیبرد. من هم با کندَهکاریهای متفرقه برای زولَیخا و نظیرنجیب نان فراهم مَیکردم.
آن روز یَک مرتبه گوشی تیلیفونم زنگ بَخورد و اسم ارباب حیدر را روی آن نَظاره کردم.
با دستپاچَگی جیواب دادم. ارباب حیدر که انگار از من دستپاچَهتر بود، از آن ور خط داد بَزد: نجیب! کوجا هستی؟ آب دستت است زمین بَگوذار و بَ کارگاه بیا.
گفتَه کردم: ارباب حیدر! آب دستم نیست؛ کولنگ دستم است، دارم کندَهکاری مَیکونم.
گفتَه کرد: زود باش، کولنگت را هم بیاور. باید تا یَک ساعت دیگر در کارگاه مشغول کندَهکاری باشی. آخر دارد بازرس سرزدَه مَیآید. کارگرها هم بَ خاطر طلبشان سر کار نیامدهاند.
تا حالا فِکِر نَمیکردم که ارباب من نیز یَک ارباب دیگر داشته باشد. بَ سرعت روی دوچرخَه پریدم و بَ سمت پَروجه (پروژه) ارباب روان شدم.
همین که مشغول کندَهکاری در موحوطَه مسکن وَلایتی (ملی) وُلسوالی نَیریز شدم، موتِر(ماشین)های اربابان ارباب از راه رَسیده کرد و نَظاره کردم رنگ روی ارباب مَثال گچ سَفید بَشد.
اربابان یَک دَوری در موحوطه که چند نفر در حال کار بَکردن بودند زدند و برگشتند. بعد رو کردند بَ ارباب حیدر و با تندی بَگفتند: چَرا کار ما پیشرفت نکرده است؟ فِکِر بَکردی ما ندانیم این کندَهکارها را همین امروز آوردی؟ مگر قول ندادی دو ماهه کار را تمام کونی؟
هر چَه ارباب گفتَه مَیکرد پول نیست و کارگران کار نکرهاند و قَول مَیدهم سر مَوعد تمام کونم، بَ خرجَشان نَمیرفت.
گوشَه موحوطَه یَک اتاق با میز و صندلی بود که اربابان بَ آنجا روان شدند تا تکلیف اربابم را موشخص کونند. اما چند لحظَهای نگوذشت که صَدای داد و بیداد و جر و بحثَشان از اتاق بولند بَشد. انگار داشتند پَیمانشان (قرارداد) را با ارباب حیدر فسخ مَیکردند.
پیش خودم گفتَه کردم باید یَک کاری کونم. یَک بس زهرماری از جیب لَباس قوندوزیام در آوردم و بالا انداختم. کولنگ را بالا بردم و با شدت و سرعت تمام کندَهکاری بَکردم.
جلسَهشان تمام بَشد. اربابان از اتاق بیرون آمدند و ارباب حیدر هم پشت سرشان ناراحت روان بود.
اما همین که وارد موحوطَه شدند، همَه دهانَشان از تعجب باز بَماند. آنها در موقابلشان چندین زمین شالودَه زده را نَظاره مَیکردند که فقط در مدت دو ساعت و نیم کندَهکاری شده بود.
ارباب اربابان جَلو آمد و رو بَ من بَگفت: تو خودت تنها همَه اینجا را کندَهکاری بَکردی؟
نفس زنان گفتَه کردم: بله دیگر. اینجا همَه با همین سرعت کار مَیکونند. اگر پَروجه را بَ ارباب برگردانی، ظرف همان دو ماه تمام مَیشود. قَولت مَیدهم دو ماه دیگر مَیتوانی بَ اینجا بیایی و سَکونت گوزینی.
از ابرو بالا انداختنهای ارباب حیدر فهمیدم حرف بدی زدهام. اما ارباب اربابان که از کار من خوشش آمد بود، تشویقم بَکرد و پَروجه را بَ ارباب برگرداند.
رو بَ ارباب حیدر گفتَه کرد: یَک بار دیگر اعتماد من را بَ دست آوردی؛ بَبینم تا دو ماه دیگر چَکار مَیکونی.
آخر سر هم رو بَ من کرد و بَگفت: حَیف وُلسوالی نَیریز با این همَه کارخانَه و محل کار که برای اتباع غَیر موجاز، وُلسوالی ممنوعَه شده است.
پیش خودم گفتَه کردم: راست مَیگوید؛ حیف...