تعداد بازدید: ۱۹۰
کد خبر: ۲۰۷۶۵
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۵۲ - 2024 27 July
ماجراهای من و بی‌بی
نویسنده : گلابتون

تا خواستم وارد خانه شوم، بی‌بی که نشسته بود دم در کوچه جلویم را گرفت...

- کجااااااااا؟

- میخوام برم تو خونه بی‌بی...

بند کیفم را کشید.

- بیا بیشین اینجو بینمممم، منم حوصله‌ام سر رفته!

- وای بی‌بی دوباره تابسون اومد این تو کوچه نشستنای شما شروع شدا! والا من که خوشم نمیاد بشینم درِ کوچه، حالا شما دوس دارین بشینین.

- بیخووووود... مییِی می‌شینی هیجو. اصن ماخام بینم تو خونه چیکار دری؟ ها؟ مِخی چه غلطی بکنی؟ بری کی مِخی پیام بیدی؟ ها؟

- وا! پیام چیه بی‌بی؟ این حرفا چیه؟ دوس ندارم بشینم درِ کوچه خب.
- گلاب می‌شینی یا بوشونَمُت؟

با اکراه نشستم کنارش...

یکی دو ساعت بعد یکی یکی سرو کله‌ی بچه‌های کوچه و بعد مادرانشان پیدا شد که از بی‌بی می‌خواستند مراقب بچه‌هایشان باشد...

- بی‌بی، والا اینجو نِشسی حواسُت اَ بهروزم باشه...

- بی‌بی والا هَوِی ناصرم داشتاش که با بچا جرُش نشه...

- بی‌بی،‌ای لقمِی نون پنیرو رِ بسون اگه ممد گشنَش شد بدش!
نگاهی کردم به بی‌بی...

- بی‌بی یه ساعت و نیم گذشته، اگه اجازه بدین من برم تو.

- لازم نکرده. بچا مردمِ اینجو مِخِی ول کنی به امون خدا کجا بیری؟ ها؟

- وا! بی‌بی. شما مسئولیت قبول کردین حواستون بهشون باشه، من چرا بشینم؟ در ثانی، به نظر من اصلاً کار درستی نکردین که مسئولیتشون رو قبول کردینا، اگه خدایی نکرده...

و هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای جیغ ناصر بلند شد...

دویدیم سمت ناصر و او را که با دوچرخه زمین خورده بود، بلند کردیم... از دماغش خون می‌آمد و دستش زخمی شده بود...

ناصر در حال جیغ زدن بود که اعظم خانم از در آمد بیرون و تا نگاهش افتاد به ناصر گفت...

- وااااای، واااای، خدا مرگُم بده ننه، چیطو شده؟ اَ دماغُت بری چه خون میا؟  روم سیا! روم سیا!

نگاهش رفت سمت بی‌بی...

- دسُت درد نکنه بی‌بی. میه من ازُت نگفتم حواسُت اَ‌ای بچو باشه؟ میه نگفتی باشه؟ ایطو حواسُت بود؟ فقط بلدی بیشینی درِ کوچه بقیه رِ سؤال جواب کنی که کجا میری، اَ کجا مییِی...

و بعد بدون اینکه اجازه‌ی حرف زدن به بی‌بی را بدهد، دست ناصر را گرفت و برد...

اعظم خانم که رفت رو کردم به بی‌بی و تا خواستم دهانم را باز کنم بی‌بی گفت:

- گلابی خدا سر شاهده اگه یَی کلمه‌ی حرف زدی، شَقَت می‌کنم!
****
بی‌بی را که دیدم سری تکان دادم...

- دوباره نشستین درِ کوچه که بی‌بی...

- هااااااا!

- بچه‌هام که بیرونن که...

- هااااااااا...

- حتماً مسئولیتشون رو هم قبول کردین..

- هااااااااا...

- قبول کردین؟

- هااااااا!

- چرا آخه بی‌بی؟ من نمی‌دونم چرا.
کارتخوان کنار دستش را بالا آورد..

- ساعتی ۵۰ تومن هر بَچی! چطوره؟

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها