تا خواستم وارد خانه شوم، بیبی که نشسته بود دم در کوچه جلویم را گرفت...
- کجااااااااا؟
- میخوام برم تو خونه بیبی...
بند کیفم را کشید.
- بیا بیشین اینجو بینمممم، منم حوصلهام سر رفته!
- وای بیبی دوباره تابسون اومد این تو کوچه نشستنای شما شروع شدا! والا من که خوشم نمیاد بشینم درِ کوچه، حالا شما دوس دارین بشینین.
- بیخووووود... مییِی میشینی هیجو. اصن ماخام بینم تو خونه چیکار دری؟ ها؟ مِخی چه غلطی بکنی؟ بری کی مِخی پیام بیدی؟ ها؟
- وا! پیام چیه بیبی؟ این حرفا چیه؟ دوس ندارم بشینم درِ کوچه خب.
- گلاب میشینی یا بوشونَمُت؟
با اکراه نشستم کنارش...
یکی دو ساعت بعد یکی یکی سرو کلهی بچههای کوچه و بعد مادرانشان پیدا شد که از بیبی میخواستند مراقب بچههایشان باشد...
- بیبی، والا اینجو نِشسی حواسُت اَ بهروزم باشه...
- بیبی والا هَوِی ناصرم داشتاش که با بچا جرُش نشه...
- بیبی،ای لقمِی نون پنیرو رِ بسون اگه ممد گشنَش شد بدش!
نگاهی کردم به بیبی...
- بیبی یه ساعت و نیم گذشته، اگه اجازه بدین من برم تو.
- لازم نکرده. بچا مردمِ اینجو مِخِی ول کنی به امون خدا کجا بیری؟ ها؟
- وا! بیبی. شما مسئولیت قبول کردین حواستون بهشون باشه، من چرا بشینم؟ در ثانی، به نظر من اصلاً کار درستی نکردین که مسئولیتشون رو قبول کردینا، اگه خدایی نکرده...
و هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای جیغ ناصر بلند شد...
دویدیم سمت ناصر و او را که با دوچرخه زمین خورده بود، بلند کردیم... از دماغش خون میآمد و دستش زخمی شده بود...
ناصر در حال جیغ زدن بود که اعظم خانم از در آمد بیرون و تا نگاهش افتاد به ناصر گفت...
- وااااای، واااای، خدا مرگُم بده ننه، چیطو شده؟ اَ دماغُت بری چه خون میا؟ روم سیا! روم سیا!
نگاهش رفت سمت بیبی...
- دسُت درد نکنه بیبی. میه من ازُت نگفتم حواسُت اَای بچو باشه؟ میه نگفتی باشه؟ ایطو حواسُت بود؟ فقط بلدی بیشینی درِ کوچه بقیه رِ سؤال جواب کنی که کجا میری، اَ کجا مییِی...
و بعد بدون اینکه اجازهی حرف زدن به بیبی را بدهد، دست ناصر را گرفت و برد...
اعظم خانم که رفت رو کردم به بیبی و تا خواستم دهانم را باز کنم بیبی گفت:
- گلابی خدا سر شاهده اگه یَی کلمهی حرف زدی، شَقَت میکنم!
****
بیبی را که دیدم سری تکان دادم...
- دوباره نشستین درِ کوچه که بیبی...
- هااااااا!
- بچههام که بیرونن که...
- هااااااااا...
- حتماً مسئولیتشون رو هم قبول کردین..
- هااااااااا...
- قبول کردین؟
- هااااااا!
- چرا آخه بیبی؟ من نمیدونم چرا.
کارتخوان کنار دستش را بالا آورد..
- ساعتی ۵۰ تومن هر بَچی! چطوره؟
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید