یک فنجان شعر
رنجیدهای ز من، تو که جانم فدای تو
پر میکشد دلم، به خدا در هوای تو
ابرو گره کنی و خروشی به قهر و ناز
آوردهایم عذر گناه از برای تو
چون اشک، من ز چشم تو افتادهام ولی
جایی نمیروم، جز اینکه بیفتم به پای تو
با غیر مهربانی و با دوستان جفا
ای آنکه گشته شهرهی عالم وفای تو
خو کردهام به مهر و ندارد دلم دگر
زین بیش طاقت غم و جور و جفای تو
انصاف ده که بیتو، محال است زندگی
جاری است خون ز چشم من اندر قفای تو
شرمندهام من از کرم و جود و بخششت
قربان مهرورزی و لطف و صفای تو
مشکوه! عاشقی سر پیریت ای عجب
زین بحر هر چه بر سرآید سزای تو
نظر شما