موتورم رو نزدیک شرکت پارک کردم و میخواستم بالا برم که صدایی از چند متر اون طرفتر توجهام رو جلب کرد: «آخه بچه تو چقدر بیشعوری، یه کلید نمیتونی نگه داری؟! الان چه خاکی به سرم بریزم؟مگه نمیدونی من با این موتور کوفتی کار میکنم؟»
به سمتشون رفتم. یه مرد و پسر بچه حدوداً ۱۰ ساله بودن.
مرد بچهاش رو بیرحمانه زیر بار کتک گرفته بود و بچه با گریه میگفت:
به خدا حواسم نبود بابا، غلط کردم.
چند نفر از مردم به زور بچه رو از زیر دست و پای مرد درآوردن.
پیرمردی از تو جمعیت گفت: مرد حسابی، حالا مشکلی نیست که، برو از خونه کلید زاپاس رو بیار، کشتی بچهات رو!
مرد گفت: زاپاسم کجا بود مرد مؤمن؟ این گوساله ۵ دقیقه نتونست یه سوییچ رو نگه داره، من فردا باید قسط بدم! منبع درآمدم فقط همین موتوره، بعدم شروع به گریه کرد.
دوباره سمت بچه رفت و یکی محکم زد زیر گوشش.
داد زد: من تورو میکشمت بچه، مگه دستم بهت نرسه!
مردم دوباره مانعش شدند.
پیرمرد گفت: خوب بچه است، حالا یه اشتباهی کرده، با کتک که چیزی درست نمیشه!
مرد گفت: پدر جان، شما میگی من چه غلطی بکنم؟ فردا قسط دارم.
پیرمرد سکوت کرد.
یه پسرجوون از تو جمعیت گفت:
«خوب مشکل نداره که، بزارش پشت وانت من، ببریمش موتور سازی»
مرد گفت: خدا خیرت بده ولی من پول ندارم که مرد حسابی.
پسر گفت: پول نمیخواد، فقط این بچه رو نزن دیگه.
مرد سکوت کرد.
چند دقیقه بعد با کمک مردم موتور رو پشت وانت گذاشتند و با ذکر صلواتی ماشین راه افتاد...
پسر بچه پشت وانت کنار موتور نشسته بود، دقت که کردم لبخند عجیبی روی لبش دیدم...
وقتی داخل شرکت رفتم، قضیه رو برای یکی از کارمندای اونجا تعریف کردم. کارمند با تعجب مشخصات و جای موتور رو پرسید!
وقتی مشخصات رو بهش گفتم، خشکش زد، رنگش پرید و شروع به دویدن کرد. دنبالش رفتم و به جای خالی موتور رسیدیم.
زد تو سرش و رو جدول نشست: وای خداااا، موتورم!