تعداد بازدید: ۳۲۶۲
کد خبر: ۱۹۸۰
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۲:۱۴ - 2017 01 May
ماجراهای پَپوشته!!
ماجرای مهاجرت پپوشته به شهر(٣)

سلام؛ فصل زیبای بهار و ماه رنگارنگ اردیبهشت‌تان به خیر و خوشی.


آنچه گذشت...


پپوشته به شهر آمد و مخالف سرسختش یعنی پدربزرگ مهربان «پپوشت پلشت» در شهر عاشق ننه فرهاد شد...


و حال ادامه داستان...


همه مات و مبهوت به چهره اتوکشیده کسی نگاه کردیم که در مجموع حمام رفتنش به اندازه انگشت‌های یک دست نبود اما نمی‌دانم چه کسی و چگونه او را با سفیداب شسته بود که حداقل بیست کیلو از وزن قبلی‌اش کاسته شده بود.


هیکل مثل مایکل اوون... جذاب، شیک و پیک...


نی‌نی پپوشته که تا آن روز از «پپوشت پلشت» دوری می‌کرد مدام به او چسبیده بود و مثل سگ پاپی او را بو می‌کرد.


پپوشت پلشت: اگه یکبار، فقط یک بار دیگه به من بگید پپوشت پلشت آنچنان ضربه‌ای به مهره فقراتتان بزنم که ٣-٢ مهره همزمان مثل تسبیح پوکیده از حلقتون بزنه در!


ما بِر و بِر نگاهش می‌کردیم... اما ناگهان نی‌نی پپوشته گفت: پس چی بگیم؟!


پپوشت پلشت: فرهاد...!


پدر پپوشت: حالا چرا فرهاد؟


پپوشت پلشت: چون شهرزاد من اون ور گیر بچش فرهاده!


تازه دیدم که او تحت تأثیر سریال شهرزاد است و حالا حالاها در جو [فضای سریال] قرار دارد!


با بار و بنه راه افتادیم و رفتیم خانه فرهاد و وقتی توسط ننه فرهاد در باز شد، «پپوشت پلشت» مثل آدم‌های ضایع گفت: سلام؛ پیوندمان مبارک!


و ننه فرهاد که از این حرف شوکه شده بود به قول نی‌ریزی‌ها «گوروخت»(١) و فرهاد با سبیل‌های بنا گوش در رفته آمد دَم در... ما که همه چیز را از دست رفته می‌دیدیم اصل و فرع مسئله را همان دَم در گفتیم و فرهاد هم جواب داد: باید با ننم صحبت کنم و فردا خودم بهتون خبر می‌دم! ولی این راه و رسم خواستگاری نیست. ضمناً به این پدر بزرگتون هم بگید یکبار دیگه چشم چرونی کنه آنچنان با تفنگ سوزنی مخش رو هدف قرار بدم که زهرا نعمتی [تیرانداز المپیکی ایران] تا حالا نتونسته باشه همچین امتیازی جمع کنه!


بالاخره و هر جور که بود فرار را بر قرار ترجیح دادیم اما هر چه نی‌نی پپوشته به پپوشت پلشت گفت: «بوگوروز»(٢) او گوشش بدهکار نبود و همین طور دَم در خانه آنها ایستاده بود و تا یک چَک چپ و راست نوش جان نکرد به خانه نیامد.


کلاً آن شب، فردا شب، و شب‌های دیگر همه منتظر زنگ تلفن بودند تا اینکه در روز چهارم و وقتی دیدیم خبری نشد با ترس و لرز فراوان رفتیم در خانه فرهاد ببینیم چه شده و چرا جواب نمی‌دهند! ناگهان پدر پپوشت که از ما جلوتر بود در حالی که به سر و صورتش می‌زد آمد... ایستاد و در حالی که گلوله‌های اشک مثل لوله آفتابه از چشمانش سرازیر بود گفت: همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم. [برگرفته از سریال شهرزاد]


وقتی رفتیم دم در... متوجه شدیم که ننه فرهاد سه روز است که مُرده... 


ادامه دارد...


زت زیاد


یعنی چه:


‌١- گوروخت:گویش نی‌ریزی فعل گریخت!


٢- بوگوروز: واژه‌ای کاملاً محلی، باحال، و ایند کلمه به معنی: فرار کن!!!!! 


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها