تعداد بازدید: ۲۲
کد خبر: ۲۱۰۷۲
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 24 August
کافه داستان

همسرم سرما خورده، از اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب درازکش روبر‌وی تلویزیون است یا در اتاق خواب می‌خوابد. بنده‌خدا بدجور چاییده. برایش پتو می‌آورم و رویش می‌اندازم.

روز اول سوپ، روز دوم آش‌شلغم، روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار می‌گذارم...

حواسم هست غذا پختنی باشد... مرتب برایش چای می‌آورم، چون مایعات گرم خیلی مؤثر است...

خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد می‌شود...

پسرم مدرسه رو است. یک روز به خانه آمد و سرفه می‌کرد. شب تا صبح تب داشت. چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسه نفرستادم...

برایش سوپ بار گذاشتم، شیر داغ و عسل با تخم‌مرغ پخته برای صبحانه‌اش بود. آب پرتقال و لیمو گرفتم... ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است...

دو روز تمام مراقبش بودم... و بیشتر از قبل قربان صدقه‌اش می‌رفتم، چون محبت، درمان را تکمیل می‌کند...

تا خدا رو شکر او هم سرپا شد...
*****‌ای وای؛ انگار سرما خورده‌ام. صبح که پاشدم گلودرد داشتم و کما‌بیش سرفه هم می‌کردم، استخوان‌هایم درد می‌کند، خصوصاً کتف‌هایم...، ولی چاره‌ای نیست.
بلند می‌شوم صبحانه را آماده می‌کنم. همسر و فرزندم باید به کارشان برسند. آن‌ها که می‌روند، ناهار را بار می‌گذارم. آن‌ها که دیگر سوپ نمی‌خورند. اشکالی ندارد. دو غذا می‌پزم... یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیاپلو برای آن‌ها.... مرتب چای می‌خورم... باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه می‌ماند... تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده. باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.

ظهر می‌شود... همسر و فرزندم می‌آیند.

سفره را می‌اندازم و مثل روز‌های قبل و قبلتر غذا می‌خورند، ولی من سوپ می‌خورم. انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است. صدای سرفه‌هایم را هم کسی نمی‌شنود...

بعد از ناهار حتی فکر شستن ظرف‌ها برایم عذاب‌آور است. بی‌خیال می‌شوم. به اتاق خواب می‌روم و پتویی رویم می‌کشم که بخوابم. همسرم وارد اتاق می‌شود و می‌گوید امروز بعد از ناهار از اون چایی‌های همیشگی ندادی خاااانم...

همان لحظه یاد مادرم می‌افتم. خدارحمتش کند... این جور مواقع ناهار و شامم  را می‌پخت و توسط برادرم می‌فرستاد، به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم. گاهی خودش هم می‌آمد و کمی برایم جمع و جور می‌کرد... اگر خانه‌اش هم می‌ماند چندین بار تماس می‌گرفت و جویای احوالم می‌شد...

مادربزرگم قبل رفتن به خانه‌ی بخت دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدان برای یک زن فقط مادر در لحظه‌ی ناخوشی کارساز است...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها