یک فنجان شعر
وقتی که اسب آمد و جیران سوار شد
انگار آسمان به سر من هوار شد
تنها گل قبیله من بود وای من
این دستهگل به دشمن جانم نثار شد
میگشت اسب دور اجاقی که بسته بود
دنیا به چشم عاشق من شام تار شد
دستم به ماشه بود ولیکن نمیچکاند
آن شب تفنگ برنو من بیبخار شد
آهای عروس شاهسونای همنـژاد من
آهسته رو که ایل بدون تبار شد
جیرانه گتدی یاندی منه اعتباریمه
آری تمام طائفه بی اعتبار شد
نعش من است که غمزده تشییع میشود
عاشقترین کسی که به نفرین دچار شد
نظر شما