۹ سال با او زیر یک سقف ساختم. سقف که نبود، خانه که نبود، دخمه بود! بیغوله بود...
چه میدانستم یونس اینقدر ناخنخشک و خسیس است، اگر میدانستم محال بود زنش بشوم...
دختر وسطی یک خانوادهی هفت نفره بودم. قبل از من دو تا خواهر دیگرم سر و سامان گرفته بودند و پدرم هم که وضع مالی آنچنانی نداشت، بدش نمیآمد سه تا دختر دیگرش را هر چه زودتر راهی خانهی بخت کند.
یونس که آمد خواستگاریام هیچ قندی توی دلم آب نشد! اصلاً شبیه آن مردی که آرزویش را داشتم نبود. موتور درب و داغانی داشت و به قول خودش تن سالمی که با آن کارگری میکرد.
خیلی باب دلم نبود، اما کلاه خودم را که قاضی کردم دیدم من هم آنچنان آش دهانسوزی نیستم! دختری با ظاهری معمولی و سواد معمولی و خانوادهای معمولی در سطح متوسط و حتی پایینتر...
یونس، اما نه اهل دود و فوت بود، نه شر و جر... نه رفیقباز بود نه دخترباز... این را خانوادهام بعد از پرس و جوهایی که در موردش کردند، به من گفتند...
زنش شدم. گفتم همین که پسر سربه راهی باشد برایم کافیست، اما نبود...
از همان روز اول گفت دستم خالیست و بهتر است پولی بابت مراسم و طلا و خرج و مخارج بی مورد ندهیم.
به جز حلقهی عروسیامان نه طلایی خریدم، نه لباس آنچنانی... خطبهای در محضر خواندیم و زن و شوهر شدیم. فکر میکردم با توجه به اینکه جشن عقد نگرفتیم، مراسم عروسیمان را طوری بگیرد که دهان زنهای وراج فامیل بسته شود، اما اشتباه فکر میکردم.
سه چهار ماه بعد، مختصر جهیزیهام که آماده شد و حرف عروسی را که پیش کشیدم، یونس گفت دستم خالیست و بهتر است با یک مسافرت دو سه روزه قید مراسم عروسی را بزنیم و سر و ته قضیه را هم بیاوریم.
دختر بودم و دلم میخواست لباس سفید عروس به تن کنم و با لباس سپید عروس برقصم و جلوی دختران فامیل کم نیاورم، اما به خاطر یونس کوتاه آمدم.
رفتیم مسافرت، اما چه مسافرتی! یونس برای خرید یک وعده غذا مدام اینپا و آنپا میکرد. اگر دست روی چیزی میگذاشتم از آن ایراد میگرفت و آن را به دردنخور میخواند. تنها چیزی که برای من در آن مسافرت خرید یک جفت کفش تابستانه بود که آن را هم اگر قهر نکرده بودم نمیخرید.
کم و بیش به خساست یونس در آن سه چهار ماه پی برده بودم، اما در مسافرت فهمیدم یونس چقدر ناخنخشک است.
زندگیامان را در اتاقک گوشهی حیاط خانهی مادرشوهر شروع کردیم، اما چه زندگی...
یونس خرجی نمیداد و مدام میگفت با قناعت زندگی کن! زن ولخرجی نبودم. خدا میدانست، اما یونس توقع داشت کمتر خرج کنم. برای خرید یک گونی برنج و یک شیشه روغن جان میکَند و با وجود اینکه هر روز سر کار میرفت و وضع مالیاش آنقدرها هم بد نبود، ماه تا ماه رنگ گوشت نمیدیدیم. سال تا سال لباس نو نمیخریدم و مدام لباسهای استفاده شدهی خواهرهایم را میپوشیدم. برای خرید یک کرم ضدآفتاب ساده باید یکی دو ماه پول هایم را جمع میکردم. تا اسم کارت یا پول میآوردم میگفت هر چه لازم داری بگو خودم میخرم و خودش هم تا میخرید واویلا بود!
از آن طرف زندگی کنار مادرشوهر سخت بود. مدام در زندگیام دخالت میکرد و از کارهایم ایراد میگرفت و زخمزبان میزد. هرچه به یونس اصرار میکردم خانهای کوچک اجاره کند به خرجش نمیرفت. سلما را که باردار شدم اوضاع بدتر شد. نه غذای درستی در کار بود و نه میوهای! گاهی با بچهای که در شکم داشتم، ضعف میکردم از گرسنگی! یک روز کارد به استخوانم رسید و جمع کردم رفتم خانه پدرم. به یونس گفتم یا رفتارت را عوض میکنی و خانهای اجاره میکنی یا برنمیگردم...
چند روزی خبری از یونس نشد تا اینکه بالاخره سر و کلهاش پیدا شد. ماههای آخر بارداریام بود و یونس قول داد خانهای اجاره کند و کمی دست و دلبازتر باشد. به قولش عمل کرد، اما چه خانهای! سوراخ موش بود، دخمه بود، خانه که نبود... با این حال چیزی نگفتم. همین که خبری از غرولندها و کنجکاویهای مادرشوهرم نبود، جای شکرش باقی بود.
سلما که به دنیا آمد، وضع بدتر شد. شیر آنچنانی نداشتم و برای گرفتن یک قوطی شیر باید مدام به یونس اصرار میکردم. نق میزد و میگفت ندارم. بداخلاقهم شده بود و به خاطر دادن چِندرغاز اجارهخانه مرا مقصر میدانست.
خودم به کنار، دلم برای دخترم میسوخت که با چه سختی و رنجی داشت بزرگ میشد. وقتی زنهای مردم را میدیدم که برای سر و وضع و رنگ مو و مدل ناخنهایشان چه خرجها میکنند، حالم از خودم و زندگیام به هم میخورد. در خانهامان مدام سر پول دعوا بود. سر خرید یک شیشه شیر خشک، یک جوراب ساده و حتی دو کیلو گوجه و پیاز...
بریده بودم، اما به خاطر سلما گفتم کم نمیآورم. آستینهایم را زدم بالا و شروع کردم به ترشی درستکردن. ترشی درست میکردم و میفروختم... چقدر لذتبخش بود پول داشتن حتی همان مقدار کم. چقدر لذتبخش بود خریدکردن حتی همان مقدار کم...
اوایل مشتری چندانی نداشتم، اما رفتهرفته تعدادشان زیاد شد. انواع و اقسام ترشیها را درست میکردم و میفروختم... درآمدش هم بد نبود. مشکل، اما از جایی شروع شد که یونس در کمال وقاحت خواست دستمزدم را به او بدهم... نمیتوانست ببیند من پول دارم و خرج میکنم. حتی اگر خرج خانه میشد. دعوا میکرد و سر و صدا به راه میانداخت که چرا فلان چیز را برای خودت یا بچه خریدهای و گاهی حتی آنقدر پیش میرفت که کار به کتککاری میرسید.
در این ۹ سال زندگی با او، آرزوی همه چیز به دلم مانده بود. نشستن سر میزِ یک رستوران، خرید یک لباس شیک، خوردن یک وعده غذای سیر، رفتن به یک مسافرت دو سه روزه...
همه چیز... و حالا توقع داشت حاصل دسترنج خودم را هم به او بدهم. محال بود...
سلما هفت ساله بود که یک روز بعد از یک دعوای مفصل وسایلم را جمع کردم، بچهام را برداشتم و آمدم خانهی پدرم...
میخواستم نفس بکشم. میخواستم زندگی کنم. اشتباه کرده بودم... سربهراه بودن یونس به تنهایی برای زندگی کافی نبود...
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید