تعداد بازدید: ۳۹
کد خبر: ۲۰۹۰۵
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 10 August
کافه داستان
نویسنده : علی سمیعی

تو این پنج سالی که کافه‌دار اونجا بودم، تقریباً همه نوازنده‌های خیابونی باغ فردوس رو می‌شناختم.  

حداقل هفته‌ای یه بار به دعوت من میومدن و اجرا داشتن، اما این یکی با همه فرق داشت، هر بار دعوتش می‌کردم با سردی جواب رد می‌داد.  
غمگین می‌نواخت، ولی کارش خیلی خوب بود.

فرق نمی‌کرد هوا گرم، سرد، برفی یا بارونی باشه، سه ماه بود، هر چهارشنبه درست راس ساعت ۹ شب از جلوی کافه ما رد میشد و پنجاه قدم جلوتر چمدونش رو باز می‌کرد.

آکاردئون رو دست می‌گرفت و شروع به نواختن می‌کرد.
صدای سوزآهنگ شرقی غمگین تو فضای باغ فردوس پخش می‌شد و پس از ثانیه‌هایی اشک بود که روی گونه‌هاش جاری می‌شد.

ساعت ۱۲:۳۰ صدای ساز قطع شد.
سریع به سمتش رفتم.
در حال جمع کردن وسایلش بود و منتظر بودم حرکت کنه تا دنبالش برم و سر از رازش دربیارم...

پول‌های جمع شده رو دسته کرد و در پاکتی توی جیبش گذاشت.
چمدون رو بست و راه افتاد...
موتور رو روشن کردم یواشکی به دنبالش راه افتادم.

کوچه پس کوچه‌های ولیعصر و به سمت پایین رفت و بعد چند دقیقه کنار یه BMW   ایستاد.
صندوقش رو باز کرد و چمدون آکاردئون رو داخلش گذاشت، سوار شد و راه افتاد...
تو میدون تجریش پشت چراغ قرمز، پاکت پول‌هارو به دختر بچه فقیری داد.

۱۵ دقیقه بعد سمت نیاوران کنار آپارتمانی ایستاد و خواست وارد پارکینگ بشه.
داشتم به سمتش می‌رفتم که جریان رو ازش بپرسم که عکسی روی شیشه عقب ماشینش توجه‌ام رو جلب کرد.
دختر بچه‌ای با آکاردئون در دست و نوار مشکی کنارش...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها