آن روز چند تا کار اداری داشتم. همه کارها را انجام دادم و آخر سر یادم افتاد که حسابم مسدود شده و باید برای جویا شدن علت آن به بانک بروم. شنیده بودم ادارات و بانکها تا ساعت ۱۱ بیشتر نیستند. ساعت ۱۰:۳۰ بود. با خودم گفتم یک سؤال که بیشتر نیست؛ ربع ساعته میرسم. پا تند کردم و ۱۰:۴۵ رسیدم، ولی درِ بانک بسته بود.
یک نرده آهنی شبیه زندان را بسته بودند و کسی اجازه داخل شدن نداشت. هرچه خودم را کش آوردم و چشمم را تنگ کردم بلکه آشنایی چیزی ببینم نشد. یک تعدادی مشتری هم داخل بودند. بالاخره یکی از کارمندان بانک آمد تا در را باز کند و یک مشتری برود.
جلو رفتم، ولی اجازه نداد. گفتم: ببخشید هنوز که ساعت ۱۱ نیست!
گفت: نمیبینین؟ این همه آدم توی بانکه. کار همینها رو راه بندازیم میشه ۱۲.
گفتم: من فقط یه سؤال دارم. در حد ۲ دقیقه.
گفت: همه همینو میگن. بعد که داخل میان ۱ ساعت کار دارن.
گفتم: نه بابا، حساب من مسدود شده فقط میخوام ببینم علتش چیه. همین!
گفت: نمیشه. فردا اول وقت بیاین.
گفتم: مگه جوک اون رو نشنیدی؟
گفت: نه کدوم؟
گفتم: تو یه شهری حکومت نظامی بوده، افسره به سربازش میگه: سر همین کوچه وایستا، از ۷ شب به بعد هر کسی رد شد با تیر بزنش.
افسره همین که سوار ماشینش میشه صدای گلوله میاد. با وحشت بر میگرده میبینه سربازه زده یکی رو کشته!
میگه: احمق چرا زدیش؟! الان که ساعت پنج بعد از ظهره!
سرباز احترام نظامی میگذاره و میگه: قربان! این مردک یه آدرس از من پرسید که عمراً تا ساعت ۹ شب بهش برسه!