در حدود ۵۶ سال پیش، ۸ ساله بودم و در یک شب سرد با مادرم از کوچه عبور میکردیم. دیدم دو زن و یک دختر در این سرما نشستهاند سر کوچه که محل عبور و مرور مردم بود.
به مادرم گفتم: چرا این زنها در این وقت سرما نشستهاند اینجا؟
گفت: اینها نشستهاند فالگوش.
پرسیدم: فالگوش؟
گفت: بعضیها به فالگوش عقیده دارند و وقتی مشکلی برایشان پیش میآید، شب چهارشنبه یا همان سهشنبه شب میآیند سر کوچه یا چهارراهی که پر تردد است مینشینند و حرفهای مردمی را که رد میشوند گوش میکنند. اگر حرفهای خوبی میزنند عقیده دارند که مشکلشان حل میشود و خوشحال میشوند و میروند. ولی اگر حرفهای ناراحت کننده بزنند و از گرفتاریها بگویند مشکلشان حل نمیشود.
در ضمن بعضیها هم که میدانند چرا اینها اینجا نشستند و این سنت را میدانند، میگویند خدا مشکلتان را بگشاید که باعث خوشحالی و دلگرمی آنها میشود. شعری هم در این باره سرودهاند
شب چهارشنبه و چار بحر دنیا
نیت کردم بشینم بر سر راه
نیت مکن و منشین بر سر راه
مرادت میدهد امروز و فردا
ضمناً ترتیب نشستن سر کوچه اینگونه بود که یک دختر در وسط و زنها دو طرف دختر در کنار هم مینشستند.