باور کنید چشممان زدند واِلا منصور که اینطور نبود. یک سمانه میگفت، صد تا سمانه از کنارش بیرون میریخت... خدا نگذرد از سر ناهید. چه میدانستم دارم مار در آستین خودم پرورش میدهم؟ چه میدانستم قرار است زندگیام را به خاک سیاه بنشاند؟ دلم برایش میسوخت... میگفتم تنهاست و کسی را ندارد، کمکش کنیم. اشتباه کردم... اشتباه...
منصور را دوست داشتم. جانمان برای هم در میرفت... در این هفت هشت سالی که زنش بودم، از گل نازکتر به من نگفته بود. مغازه ترهباری داشت و پابهپایش کار میکردم. با بد و خوبش میساختم و با کم و زیادش کنار میآمدم. راضی بودم از زندگیام. همین که لقمه نانی حلال درمیآورد و اهل دود و دَم و رفیقبازی نبود، برایم کفایت میکرد...
پدرشوهرم که مُرد، گفت مادرم را مدتی بیاوریم خانهامان تا تنها نباشد. مریض بود مادرش، با این حال نگفتم نه. نه اخم و تخم کردم، نه قهر و غیض... زبان تندی داشت مادرش، اما به خاطر منصور چیزی نگفتم. دم نزدم تا عمرش را داد به شما...
چیز زیادی نداشت منصور وقتی زنش شدم. نه خانه نه ماشین. با کلی قرض و قوله همین مغازه ترهباری را راه انداخته بود. گفتم با قناعت زندگی را میسازیم. گفتم درست میشود همه چیز و همین طور هم شد. همیشه از همه چیزم زدم. کم خوردم و کم پوشیدم و کم به خودم رسیدم. آنقدر قناعت کردم تا خانهای کوچک خریدیم و ماشینی. طاها هشت ساله بود. پسرم را میگویم. آن روز داشتم او را از مدرسه برمیگرداندم که همسایه جدیدمان را دیدم. ناهید را... خوش و بش کوتاهی کردیم و احوالپرسی مختصری... پسری داشت همسن و سال طاها. خیلی طول نکشید که فهمیدم مطلقه است و با نیما پسرش زندگی میکند. دوستهای خوبی شده بودند برای همدیگر طاها و نیما. یا نیما خانهی ما بود یا طاها خانهی آنها...
طولی نکشید که پای ناهید هم به خانهمان باز شد. مینالید از شرایطش و به قول خودش شوهری که اهل زندگی نبود و از او جدا شده بود. دلم برایش میسوخت. بد دردی بود تنهایی. به قول خودش هم مرد خانه بود، هم زن خانه. رابطهمان کمکم گرم شد. رفت و آمدمان با هم زیاد شده بود و اغلب این ناهید بود که خانهی ما بود. کاری اگر داشت کمکش میکردم و سعی میکردم در حقش کوتاهی نکنم. هم من، هم منصور... میگفتم ثواب دارد، میگفتم چه خواهر خودم چه ناهید... اشتباه میکردم...
غروب بود آن روز. ناهید خانهمان بود. مادرم هم آنجا بود... ناهید که رفت مرا کناری کشید...
- سمانه! از من به تو نصیحت، این زنه رو زیاد تو خونه راه نده. مطلقه است و خوش سر و زبون. توام که شوهرت جوون. نمیگم باهاش دوست نباش، اما رفت و آمدت رو کم کن!
اما من کم نکردم. کم نکردم و حتی در دلم به حرفهای مادرم خندیدم... منصور کجا و ناهید کجا؟ به هر دو اعتماد داشتم. از چشمانم هم بیشتر...
*****
تازگیها به من کمتوجه شده بود. منصور را میگویم. کم توجه شده بود و ناهید که میآمد خانهامان بیتوجهیاش اوج میگرفت... اوایل فکر میکردم اشتباه میکنم، اما انگار اشتباهی در کار نبود. میوهاش را که پوست میکند با اصرار آن را به ناهید تعارف میکرد و انگار نه انگار که من هم آنجا نشسته بودم. سینی چای را که میآوردم، اولین استکان را جلوی ناهید میگذاشت. اسم ناهید که میآمد، گوشهایش تیز میشد و گل از گلش میشکفت...
از آن طرف ناهید هم آن ناهید قبل نبود. به خانهامان که میآمد به خودش میرسید و لباسهای آنچنانی میپوشید. منصور که خانه بود، مدام با منصور گرم حرف زدن میشد و گاهی از جوکهای بیمزه منصور ریسه میرفت... من که خانه بودم کمتر به خانهمان میآمد و گاهی حس میکردم وقتی توی آشپزخانهام با هم پچپچ میکنند و میخندند! حال بدی داشتم. آنقدر بد که قابل وصف نیست. حس میکردم بازی خوردهام. رودست خوردهام. منصور نسبت به من سرد شده بود و این از رفتار و حرکاتش معلوم بود. گفتم یک مدت رابطهام را با ناهید کم کنم، با او قطع رابطه کنم بلکه زندگیام به حالت عادی برگردد، اما نمیشد. ناهید مثل کنه چسبیده بود به زندگیام و از آن جدا نمیشد. به خانهشان نمیرفتم. کممحلی میکردم، سردی میکردم. جواب حرفها و تلفنهایش را درست و حسابی نمیدادم، اما باز میآمد. میآمد و تعریفهای منصور گل میانداخت... میآمد و صدای خندهشان تا چهار تا کوچه آنطرفتر میرفت. انگار میآمد که حرص مرا درآورد. یک وقت طاقتم سرآمد. بهانهای تراشیدم و به منصور گفتم پشت سر ناهید حرفهای خوبی نمیزنند و دوست ندارم خیلی وارد زندگیمان شود که یکهو به هم ریخت...
- غلط کرده هر کی پشت سر ناهید حرف زده. بنده خدا چکار به کار کسی داره؟ کار خودشو میکنه. درِ دروازه رو میشه بست و دهن مردم رو نه!
کوتاه آمدم، اما مدتی بعد وقتی پیامک عاشقانه ناهید را در گوشی منصور دیدم، دیگر طاقت نیاوردم. جای انکار نبود. جالب آنجا بود که منصور خجالت که نکشید هیچ، طلبکار هم شده بود که چرا بیاجازه رفتم سراغ گوشیاش... وقاحت تا چه حد؟
بعد هم گفت ناهید را دوست دارم و نمیتوانم از او دل بکنم! گفت میخواهم عقدش کنم. دوست داری همینطوری بساز و دوست نداری به سلامت!
یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. یعنی این همان منصور بود که جانش برای من در میرفت؟ آنقدر بیپروا شده بودند که جلوی من گوشیاش زنگ میخورد و میدیدم ناهید است!
رفتم... با همهی خوبیهایی که در حقش کرده بودم، رفتم. این زندگی جای ماندن نبود.
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید