تعداد بازدید: ۳۹
کد خبر: ۲۰۷۰۹
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 20 July
کافه داستان

به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون.

اگه واقعاً دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون. منم تو چارده سالگی، دلم با پسر سبزی‌فروش محل بود.

یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یه کم سبزی آشی بگیر. وقتی برگشتم خونه، تو زنبیلم هم سبزی آشی بود، هم عشق پسر سبزی‌فروش.
جفتمون دل داده بودیم به هم. هر روز میومد محل‌مون سبزی بفروشه... منم هر روز هوس آش می‌کردم و به هواش می‌رفتم سبزی آشی بگیرم. چند وقت بعد اومد خواستگاریم. آقام گفت نه. گفت تک‌دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی‌فروش.

اون موقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات می‌گفت نه، یعنی نه.

ننم خدابیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی‌ها رفته.

یه بارم که جرئت کرده بودم و بهش گفته بودم می‌خوامش، گفته بود الان داغی... چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه.

ننم راست می‌گفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه.

الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه میگن از سر باید بیافته، اما دل مهمه. دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه.

یکی که می‌افته توش، دیگه راهی واسه رفتن نداره. دیگه درِ بازی نیس که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بی‌افته.

حالا مادر جون... اگه تو دلت افتاده، از دستش نده. چون هفتاد و سه سالتم که بشه، از دلت نمی‌افته.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها