درِ خانَه نیازمندانَ این وَلایت کیسَههای غذا تلمبار مَیشود؛ درِ خانَه ما، کیسَههای زوبالَه.
چند وقتی زوبالَهروفان (پاکبانان) چند ساعت قبل از این که موتِر حمل زوبالَه از راه بَرسد، همَه کیسَههای کوچَه را سر کوچَه دمی در خانَه ما کُپَه (تلمبار) مَیکونند و بَ کوچَه بعدی روان مَیشوند.
من هم که در حیاط خانَه خوابیدَه مَیکونم، بَ بوی انواع زوبالَه عادت بَکردهام و اگر یَک روز بَ مشامم نخورد، کسل مَیشوم و توان کندَهکاری ندارم.
از شوخی که گوذر کونیم، بدبختی آنجاست که مردم دمی درِ خانَه ما را بَ عنوان جایگاه زوبالَه شَناخته کرده و وقت و بی وقت زوبالَه خود را آنجا مَیگوذارند. هیچ کس گردن گرفته نَمیکوند.
یَک بار قصد بَکردم ردیابی کونم و بَبینم چَه کسی از اهالی کوچه این کار را مَیکوند. برای همین مجبور شدم شبانَه درون کیسَهها را کنکاش کونم.
*****
ساعت یَک بعد از نیصفَه شب بود. هنوز ۱۰ دقیقهای نگوذشتَه بود که یَک موتِر کَلاس بالا کَنار خیابان ایستَه کرد، رانندَه آن پیادَه شد و یَک دو هَزار تومانی کَنار کیسَه لیباس قوندوزیام چپاند و بَرفت. ماندَه بودم چَه گفتَه کونم.
خم شدم و بَ کارم اَدامه دادم که ناگهان دستی بَ پشت کمرم بَزد. هراسان ایستا شدم و نَظاره کردم یَک پیرمرد ژَندهپوش و گونی بَ دست است که با عصبیت مرا نَظاره مَیکوند.
پُرسان کرد: در قلمرو من چَکار مَیکونی؟ ضایَعات این محله برای من است.
گفتَه کردم: دمی در خانَه خودم است. دنبال چیز دیگری مَیگردم.
این را که گفتَه کردم، دست از سرم برداشت و سراغ کیسَههای زوبالَه بَرفت.
در آن کیسَههای زوبالَه همَه چیز پَیدا مَیشد؛ از انواع پیلاستیک کهنَه بَگرفته تا چیزهای دیگر. قوطی نوشابه پیپسی و امثال آن را که از «گل محمد» شنیدَه کردهام خوب خریدَه مَیکونند، زیادَه در آن کیسَهها پَیدا کردم.
یَک لحظَه جرقَهای بَ ذهنم بَخورد؛ بَ نظرم بَ عنوان شغل دوم در کَنار کندَهکاری درآمدخوبی داشتَه باشد.
از آن مَوقع هر شب گونی بَ دست از دمی در خانَه خودم شروع مَیکونم و با یَکی دو ساعت پرسَه زدن در زوبالَهها، درآمد نصف روز کندَهکاریام را بَ دست مَیآورم. چَکار کونم؛ زیندَگانی خرج دارد دیگر.
از این بَ بعد اگر همَه کیسَههای زوبالَه کوچه که هیچ، خیابان را هم دمی در خانَه من کُپَه کونند، ایستقبال مَیکونم. چَه از این بهتر؟!
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید