یک فنجان شعر
رگ افکارم را میزنم
پرندهای از سرم کوچ میکند
و آشیان در دریا میگزیند
که آب
سیال است
میرود
جان میبخشد به رودی
به درختی
که ریشه در خاکی دارد
که سلول سلول شدهاند
اجساد عاشقان بسیاری در آن
رگ افکارم را میزنم
پرنده میگوید آدمها اسیر تکرار پروازهای اجباریاند
بالهایش را به رخ روانم میکشد
میگویم پرنده شدن همانقدر آسان است که راهرفتن
به شرط آنکه
حسادت پاها را به جان بخری...
رگ افکارم را میزنم
پرنده میشوم
اما
بالهایم را به پیله میسپارم...
نظر شما