تلفن خانه به صدا در آمد! به محض اینکه گوشی را برداشتم و قبل از اینکه کلمهای حرف بزنم، دایی رجب از آن طرف خط شروع کرد به نفرین و ناله و داد و هوار کردن!!!
گفتم دایی رجب چی شده دوباره؟ نکنه با زن دایی دعوات شده؟!
دایی رجب فریاد زد: زن دایی سر من را بخوره! من چیکار به کار اون دارم؟! همه رفیق دارند منم رفیق دارم! رفقای مردم بهشون ماشین و خونه هدیه میدن! چاه نفت هدیه میدن! اونوقت رفیقهای منم اینجوری دست منو میذارن توی آب حنا! ای خداااا منو بکش...
گفتم: دایی تو رو خدا اینقدر جوش نزن! سکته میکنی یه وقت خدای نکرده!!!
دایی که خیلی عصبانی بود اصلاً به حرفهای من اعتنایی نکرد و دوباره فریاد زد: همه دوست و آشنا دارن منم سال دراز هیچی نفهمیدم! حیف از اون همه زحمتهایی که برای این نارفیقها کشیدم! مردم رفیقاشون ٨٠٠ میلیارد که هیچ،کل لواسون رو به نامشون میزنن رفیقهای منم شدن قاتل جون من!
من که حسابی کنجکاو شده بودم بدانم دوستهای دایی چه بلایی بر سرش آوردن پرسیدم: دایی رجب تو رو خدا بگو بدونم چی شده؟! تو که من رو جون به لب کردی!
دایی نفسی تازه کرد و لابهلای داد و هوارش آهی کشید و گفت: هیچی دایی ... میخواستی چی بشه؟! گوش به حرف این رفیقهای از خدا بیخبرم کردم و هر چی سال دراز پسانداز کرده بودم و زن داییت طلا داشت رو کردم پنجاه میلیون پول و انداختم توی بورس؛ حالا هر روز با نوسانات و بالا و پایین شدن بازار بورس، فشار خون و تپش قلب منم بالا و پایین میشه!
دایی در حالی که هنوز داشت جوش میزد، فریاد زد: خدایا... در این حد مظلومم که حتی ممو هم بهم زنگ نمیزنه منو بندازه توی چالش! ممو بیا منو ببر!
این را گفت و گوشی را گذاشت!
قربانتان غریب آشنا