عصایش را گذاشت روی پله اول و با دست دیگرش چارچوب در را گرفت و خودش را سخت بالا کشید.
در راهرو باریک اتوبوس همه خودشان را کنار میکشیدند. آرام آرام جلو میرفت. کسی به او توجهی نداشت، جز شاگرد راننده که به تندی گفت:
- حاجی بجمب دیر شد.
- کجا بیشینم؟
- برو ردیف آخر.
وقتی نشست، پرده را کنار زد و بیرون را نگریست. چند نفری برای بدرقه مسافران آمده بودند. نفس عمیقی کشید. اتوبوس بالاخره راه افتاد. زیپ گونی زرد و کوچک دستهدارش را بار دیگر باز کرد و به جورابها نگاهی انداخت. دوباره زیپ را بست و گونی را روی صندلی خالی کناری گذاشت. در پیچهای گردنه چشمانش سنگین شد.
*****
با صدای شاگرد شوفر از خواب پرید. همه مسافران پیاده شده بودند. از پله اتوبوس که پایین آمد، هوای دم کرده شیراز به صورتش خورد. آرام به سمت ترمینال کاراندیش راه افتاد. شیراز اگرچه با آن سالها خیلی تفاوت داشت، ولی همچنان برای او یک نوستالژی بود. آن روزها ... اوستا رضای گچکار ...
جمله: «کار اوس رضا حرف نداره» زبان به زبان میچرخید. به همه نوبت چند هفتهای میداد. سالهای ٥٥ ،٥٦ چند ماهی به دعوت یک مهندس تبریزی برای کار در یک پروژه ساختمانی در پالایشگاه اصفهان به آنجا رفت. حتی یک بار بطور اتفاقی عکسش را در حین کار در پالایشگاه گرفتند و در روزنامه انداختند. بعد این همه سال هنوز صفحه قاب گرفته آن روزنامه را بر دیوار خانه دارد و به آن افتخار میکند. مهندس همیشه به لهجه غلیظ آذری به او میگفت کنار خودم بمان بیمهات میکنم. ولی او دل در گرو شیراز و نیریز داشت. حالا که فکر میکند شاید بزرگترین اشتباه زندگیاش همین بود.
همان سالها، یک بار از روی داربست پایین افتاد. کمرش درد بدی گرفت. چند مدتی استراحت کرد ولی وقتی برگشت دیگر آن آدم سابق نبود. همیشه از درد کمر مینالید. دیگر نمیتوانست بطور ممتد کار کند.
روی پل رودخانه خشک ایستاد و به آن دوردستها خیره شد. چقدر شیراز بزرگ شده بود. این همه شلوغی و ترافیک و غربت، ترس مرموزی به پشتش انداخت. به هر زحمتی بود از لابهلای ماشینها خودش را به آنطرف کشاند و بساطش را جلو ترمینال پهن کرد.
همه تندتند از جلو او رد میشدند. یادش آمد به روزهای قبل ...
چند روزی بود جورابها فروش نمیرفت. هر روز دست خالی به خانه بر میگشت. هرچه جایش را عوض میکرد، در جاهای شلوغ مینشست، جورابها را زیر و رو میکرد، فایده نداشت. کسی خریدار کارش نبود. زبیده خانم هی میگفت: مرد! فکر کار دیگهای باش.
آن قدیمترها از پدرش شنیده بود که هروقت در تنگنا افتادی هجرت کن؛ یا از شهر و دیارت و یا از خودت ...
معنی قسمت دوم را هیچ وقت نفهمید ولی حالا تنگنا را با تمام وجود حس میکرد.
تصمیم خودش را گرفت. عزمش را جزم کرد که برود؛ بیخبر؛ بیتوشه؛ کجا؟ مهم نبود ... فقط باید میرفت.
صبح که میخواست از خانه بیرون برود، زبیده نبود. برای آخرین بار به قاب روزنامه روی دیوار نگاه کرد. قطره اشکی گوشه چشمش لغزید.
تمام داراییاش را برداشت و هجرت کرد.
*****
غروب نشده چندتایی فروخت. مجبور شد یکی دو تا را زیر قیمت بدهد که ببرند. پولهایش را ورانداز کرد. وسایلش را برداشت و رفت داخل ترمینال.
- اصفهان، قم، تهران/ اصفهان، قم، تهران
- حاجی کجا میری؟
- تا تهران چند میشه؟
- ٧٠ تومن.
- تا اصفهان؟
- ٣٠ تومن
- من زیاد پول ندارم. ببین تا کجا میتونم برم.
- بده ببینم حاجی.
- یک، دو، سه، چهار ... بیا بریم. تا اصفهان میتونی بری. اینم برای خودت شامی چیزی بخر بخور.
باز هم جایش همان آخرهای اتوبوس بود. اتوبوس راه افتاد. دروازه قرآن که رسیدند، چشم از تاق دروازه بر نمیداشت. هنوز مثل قدیم بود ولی اطراف آن خیلی فرق کرده بود با آن هتل بزرگ بالای کوه. چه عظمتی.
*****
- مسافرا بفرماین.
چشمانش را مالید. از کنار دستی پرسید کجا هستیم؟
- تهران پدر، ترمینال جنوب.
- قرار بود من اصفهان پیاده شم.
- راس میگی پدر؟ حالا باید برگردی که.
اهمیتی نداد و پیاده شد. بیغوله بازاری بود. احساس میکرد فضا دارد او را درسته قورت میدهد.
بیرون ترمینال کنار چند تا دستفروش دیگر بساطش را پهن کرد. هنوز نصف جورابها باقی بود. باز چند تایی فروخت.
آخرهای شب داخل سالن ترمینال گوشهای دور از چشم همه، گونی جورابها را زیر سرش گذاشت و خوابید؛ روی یک کارتن.
*****
دل به دل عیالش زبیده نبود. این آخرها حاجی گوشهگیر و حواس پرت شده بود و چیزهایی را فراموش میکرد. نمیدانست کجا دنبال پیرمرد بگردد. به همه جا زنگ زد. دخترش از شیراز به نیریز آمده بود. به کلانتری هم خبر دادند. به دستور دادستانی عکسش را در روزنامه زدند. زمان زیادی لازم نبود تا در شهر کوچکی مثل نیریز همه زبان به زبان بفهمند که آن پیرمرد آرام و سربهزیر عصا به دست که هر روز با آن گونی زردرنگ میدیدند، حالا گم شده.
میگفتند:
- پیرمرد حتماً آلزایمر گرفته.
- خدا کنه زنده باشه.
- بنده خدا مرد خوبی بود.
- شنیدم جوونیاش اوستای گچکار بوده.
- عجب! من هر روز اونو میدیدم.
زبیده زابهراه شده بود. آرزو داشت او هم کنار پیرمرد بود. هر جا میخواست باشد.
*****
یک هفته گذشت. پیرمرد را بیهوش کنار بساطش پیدا کردند. با یک جفت جوراب فروش نرفته. چند روزی در بیمارستان بستری شد. چیزی به یاد نمیآورد.
کلانتری را در جریان گذاشتند. روی شبکه داخلی پلیس عکس مفقودیها را بررسی کردند و با طی تشریفات قانونی، بالاخره به نیریز برگردانده شد.
از اتوبوس که پایین آمد، احساس کرد هوای زادگاهش جنس دیگری دارد. دلش برای زبیده تنگ شده بود. پیاده از ترمینال راه افتاد. وقتی رسید کلید را روی در انداخت. کسی خانه نبود. خانه بوی غریبی و نم میداد. روی اپن آشپزخانه روزنامهای باز بود. عکس خودش را دید. رنگی و بزرگ. سواد نداشت. چند لحظهای به چشمان خودش در عکس خیره شد. این بار عکسش رنگی بود.
سرش را برگرداند و به قاب روزنامه قدیمی روی دیوار نگاه کرد...