تعداد بازدید: ۱۵۳
کد خبر: ۲۰۲۶۸
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 01 June
ماجراهای تبعه موجاز
نویسنده : نجیب

یَک مدت که از زیندَگانی در وُلسوالی نَی‌ریز خستَه شدَه بودم، قصد بَکردم بَ وَلایت شیراز روان شوم تا شاید وضعم بهتر شود. یَک هفتَه‌ای بیشتر از اسباب‌کَشی‌ام نگوذشتَه بود که یَک روز قصد کردم بَ زیارت شاهَ چَراغ روان شوم.

دم در وضوخانَه یَک زن بَ من رَسیدَه کرد، بچَه‌اش را بغل من بَداد و گفتَه کرد: بی زحمت این را بَگیرید تا من وضو ساختَه کونم و برگردم.

نتوانستم چیزی گفتَه کونم. پیش خود گفتَه کردم ثواب دارد. بچَه چند ماهَه را در بغل بَگرفتم و مادرش بَ سمت وضوخانَه روان شد.  

بچَه با اخم مرا نَظاره مَی‌کرد و وقتی بَ او گفتَه کردم خندَه کون، با چَنان فریادی گَریه سر بَداد که بَ هفت پشتم لعنت فرستادم.

۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، ۳۰ دقیقه، ۳ ساعت...، اما هر چَه مونتظر ماندم مادر بچَه نیامد. فهمیدم بچَه سر راهی بوده و در چَه بدبختی گرفتار شده‌ام. حالا چَه کسی حرف منِ تبعَه موجاز را باور مَی‌کوند؟

درِ خانَه را باز بَکردم. زولَیخا تا مرا نَظاره کرد، یَک جیغ بولند کَشیده کرد. بیدون پورسش و جواب، یَک سیلی موحکم بَ گوشم نواخت و گفتَه کرد: هنوز بَ شیراز نیامدَه چَه غلطی بَکرده‌ای؟
*****
بچَه بغل در سرک‌های (خیابانهای) شیراز سرگردان بودم که با شَنیدن صَوت اذان، فکری بَ ذهنم آمد.

بَ درون یَک مسجد روان شدم و هینگام نماز، بَ بهانَه وضو گرفتن بچه را کَنار مسجد گوذاشتم و بَ سمت درِ خروجی روان شدم. همین که خواستم خارج شوم، یَک نفر دست بر روی شانَه‌ام گوذاشت. سرم را که برگرداندم، یَک سیلی آبدار دیگر روانَه صورت و محاسن بولندم شد.

هنوز بَ خودم نیامدَه بودم که چند نفر بَ روی سرم ریختند، فوحشم بَدادند و لت و کوبم کردند. (کتکم زدند)

گفتَه کردم: چَرا مرا فوش مَی‌دهید؟ چَرا لت و کوب مَی‌کونید؟

گفتَه کردند: پیدرت را در مَی‌آوریم. بچَه‌های سر راهی در اینجا مَی‌گوذاری؟

با تعجب گفتَه کردم: بچَه‌ها؟

یَک بچَه دیگر را که معلوم نبود کودام از خدا بی‌خبر در آن مسجد گوذاشته، بَ من بَدادند و مرا با دو بچَه از مسجد بَ بیرون پرت بَکردند.

ماندَه بودم با دو بچَه چَه کونم؟ گَریه بچَه‌های گورسنه امانم را بریدَه بود. بَ ناچار دستمزد کندَه‌کاری روز قبلم را بَدادم و یَک شیر خشک و پیستانک خریدَه کردم. اما ماندَه بودم با بوی بدی که از بچَه‌ها بَ مشام مَی‌رسد چَه کونم.

سرگردان در سرک‌ها بَ یَک پل بزرگ رَسیده کردم. راهی دیگر نداشتم. دَور و برم را نَظاره کردم. بَ داخل چمن‌های زیر پل روان شدم و دو بچَه را همان جا در سایَه گوذاشتم. داشتم بَ نگاه‌های معصومانَه آن‌ها نَظاره و با چَشمی گَریان برایَشان دست تکان مَی‌دادم که ناگهان یَک نفر از پشت سر بَ پس کلَه‌ام بَزد.

نَظاره کردم چند نفر از اهالی همان جا، با عصبیت مرا نَظاره مَی‌کونند؛ در حالی که یَک بچَه شیرخوارَه دیگر در دستَشان است.

خولاصه، من ماندم و سه بچَه...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها