بیبی گفت:
- بیا! نگفتم ازُت؟ نگفتم گلابی؟ نگفتم منای شوکتو رِ میشناسم؟ نگفتمای کربلا برو نیس؟
- ینی نرفته بیبی؟
- نه، من خو هو روز اول که شنُفتمم گفتم، گفتمای شوکت کربلا برو نیس که نیس.
- چی بگم والا بیبی؟ شوکت خانوم خیلی دوس داشت بره که. از چن وقت پیشم هی مدام میگفت کی بشه اربعین، برم کربلا برگردم، یه پلو نذری دعوت من...
- او گف توام باور کردی دختر،ای شوکتو رِ فقط خدا میشناسه. بس که کِنِسه.
من خو میفممای ترسید بره، بعدُش باخاد چار کیلو برنج بپزه یا چار تا تیکه چی سوغات ببره بری ایو و او...
- چی بگم والا بیبی. شایدم دستش خالی بوده، چمیدونیم ما...
- تو نیفمی، من خو میفمم،ای شوکتو دسُش خالی نی، همیشه دره پساُفت میکنه.
همانطور که لباسهایم را میپوشیدم تا بروم پیش زری گفتم...
- چه میدونم بیبی، چی بگم من؟
****
هنوز درست و حسابی از در نیامده بودم تو که بیبی گفت:
- رفتی پَلو زری؟
- بله بیبی.
- چه حال و خَوَل؟
- سلامتی بیبی.
- ینی هیچ خَولی نبود؟
- بود...
- چی؟ چیطو شدود؟
- شوکت خانوم بیبی.
بیبی نگاهم کرد...
- شوکت چیچی؟ پشیمون شده ماخاد بره کربلا؟
- نه!
- پول کربلاشه وردُشته رفته ترکیه؟
- نه بیبی، این چه حرفیه؟
- وا! خو چیکار کرده نپه دختر؟ بیس سؤالی راه اناختی.
- مهلت نمیدی که ماشالله شما بیبی، یه بند میپرسی.
- الان پیش زری بودم.
- خو...
- حرف کسایی که رفتن کربلا بود.
- خو...
- گف خیلیا بودن که تو محله خودمونم رفتن.
- خو...
- گف شوکت خانومم خیلی دوس داشته بره...
- وووووی، خو دختر، بنال دیه، چقد فِس فِس میکنی.
- همسایهی کوچه بغلی هس، مونس، دختر آقا حیدر...
- خو...
- با زری دوسته بیبی، میدونی که وضع مالیشونم خیلی ضعیفه.
خودش و خواهرش هر دوتاشون عقدن. باباشونم تو جهیزیهشون مونده.
- خوووو...
- خب نداره بیبی.
زری میگفت مونس گفته شوکت خانوم به اصرار پول پس انداز کربلاشو داده چن تا تیکه جهیزیه بِرِی اونا خریده، گفته من اگر آقا بطلبه سال دیگه میرم کربلا...
چند دقیقهای در سکوت گذشت و بیبی رو کرد به من...
- ده دفه میگم دختر، وختی اَ چی خَول ندری، الکی پشت سر کسی حرف نزن، گناه کسی رِ نشور!
گلابتون