تعداد بازدید: ۱۸۵
کد خبر: ۱۲۴۳۴
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۱ - 2022 05 March
داستان دنباله‌دار شاهزاده کوچولو
نوشته: آنتوان دوسنت اگزوپری / ترجمه: محمد قاضی / قسمت پنجم

چندین شماره است که در حال چاپ گزیده‌ای از داستان معروف و زیبای شاهزاده کوچولو هستیم. حالا ادامه ماجرا ...
*****


روز پنجم ناگهان و بی‌مقدمه، از من پرسید:


- گوسفندی که نهال درختان را بخورد، گل‌ها را هم می‌خورد؟


- گوسفند هر چه گیرش بیاید می‌خورد.


- حتی گلهایی را که خار دارند؟


- بلى، حتى گلهایی را که خار دارند.


- پس خار به چه درد می‌خورد؟


من چه می‌دانستم.


- نگفتی خار به چه درد می‌خورد؟


شازده کوچولو وقتی چیزی می‌پرسید، دیگر دست‌بردار نبود. اوقات من هم از دست آن پیچ لعنتی تلخ بود، به همین جهت جواب سربالا دادم و گفتم:


- خار به هیچ دردی نمی‌خورد. فقط نشانه بدجنسی گلها است.


ولی پس از یک لحظه سکوت با بغض خاصی گفت:


- من حرف تو را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند، ساده دلند، و هر طور هست قوت قلبی برای خود دست و پا می‌کنند. خیال می‌کنند که با آن خارها ترسناک می‌شوند.


من هیچ جواب ندادم. در آن لحظه با خودم می‌گفتم: «اگر این پیچ باز مقاومت کند، به ضرب چکش می‌پرانمش.» شازده کوچولو بار دیگر افکار مرا به هم ریخت:


- پس تو خیال می‌کنی که گلها ...


- نه والله، نه! هیچ خیالی نمی‌کنم. همینطوری یک چیزی گفتم. آخر من کارهای جدی‌تری دارم.


هاج و واج به من نگاه کرد:


- کارهای جدی!


او مرا چکش به دست و با انگشتان آلوده به روغن و چربی می‌دید که روی چیزی که در نظرش بسیار زشت بود، خم شده بودم.


- تو هم مثل آدم بزرگها حرف می‌زنی‌ها!


من از این سر زنش کمی خجل شدم ولی او بیرحمانه ادامه داد:


- تو همه را عوضی می‌گیری ... همه چیز را با هم قاطی می‌کنی!


و به راستی که او بسیار خشمگین بود. موهای طلایی رنگش را به دم باد داده بود.


- من سیاره‌ای را می‌شناسم که در آن مردی سرخ چهره هست. این مرد هرگز گل نبوییده، هرگز به ستاره‌ای نگاه نکرده، هرگز کسی را دوست نداشته و هرگز کاری به جز جمع کردن، انجام نداده است. هر روز تمام مدت مثل تو پشت سر هم تکرار می‌کند که: -من یک مرد جدی هستم! یک مرد جدی!» و از غرور و نخوت باد به دماغ می‌اندازد. ولی آخر او آدم نیست. قارچ است!


- چی؟


- قارچ!


اکنون رنگ شازده کوچولو از شدت خشم پریده بود؛


- میلیون‌ها سال است که گلها خار می‌سازند و با این حال میلیونها سال است که گوسفندها گلها را می‌خورند. حال، آیا تلاش در فهم این موضوع که چرا گلها این همه زحمت برای ساختن خارهایی می‌کشند که هیچوقت به دردی نمی‌خورند، جدی نیست؟ آیا جنگ گوسفندها و گلها مهم نیست؟ آیا این کار از جمع زدن یک آقای سرخ چهره مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ و اگر من گلی را بشناسم که در دنیا طاق باشد و بجز در سیاره من، در هیچ کجای دنیا یافت نشود و آن وقت گوسفندی بتواند بی آنکه بفهمد چه می‌کند، یک روز صبح با یک گاز نفله‌اش کند، این مهم نیست؟


سرخ شد و باز گفت:


- اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیونها ستاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی است که وقتی به آن ستاره‌ها نگاه می‌کند، خوشبخت باشد. چنین کس با خود می‌گوید: «گل من در یکی از این ستاره‌ها است.» ولی اگر گوسفند گل را بخورد برای آن کس در حکم این است که تمام ستاره‌ها یکدفعه خاموش شده باشند. خوب، این مهم نیست؟ / ادامه دارد

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها