بچهها سلام
نوشته: آنتوان دوسنت اگزوپری / ترجمه: محمد قاضی / قسمت دوم
در شماره قبلی، قسمت اول داستان زیبای شاهزاده کوچولو چاپ شد. در آنجا خواندید یک کودک متفاوت با دیگران که نقاشی را خیلی دوست داشت، از این ناراحت بود که هیچکس نقاشیهایش را نمیفهمد. از جمله این که وقتی یک مار بوا کشید که یک فیل قورت داده بود، همه فکر میکردند یک کلاه کشیده.
خلاصه کارش به جایی رسید که نقاشی را رها کرد و خلبان شد. روزی هواپیمایش در یک جای دورافتاده و بیآب و علف خراب شد.
اینک ادامه ماجرا ...
لابد تعجب مرا حدس میزنید وقتی در طلوع صبح صدای عجیب و بچه گانهای مرا از خواب بیدار کرد.
صدا میگفت:
- بیزحمت یک گوسفند برای من بکش!
- چی؟
- یک گوسفند برایم بکش.
من مثل آدمهای برق زده از جا جستم. خوب چشمهایم را مالیدم و به دقت نگاه کردم. چشمم به آدمک خارق العادهای افتاد که با وقار تمام مرا تماشا میکرد. اینک بهترین تصویری که من بعدها توانستم از او بکشم.
اما تصویر من حتماً به زیبایی اصل نیست. تقصیر هم ندارم. چون آدمبزرگها مرا در شش سالگی از کار نقاشی دلسرد کرده بودند.
با چشمانی گودشده از تعجب به این شبح نگاه کردم. به نظرم نمیآمد که این آدمک کوچولو راه گم کرده، یا از خستگی یا گرسنگی یا تشنگی یا ترس از پا افتاده باشد. به ظاهر نیز به بچهای که در دل صحرا، دور از آبادیها گم شده باشد، هیچ شباهت نداشت.
آخر وقتی توانستم حرف بزنم، به او گفتم:
- هی... تو اینجا چه میکنی؟
و او خیلی آرام و مثل اینکه یک حرف بسیار جدی میزند تکرار کرد:
- بی زحمت ... یک گوسفند برای من بکش...
با اندک ترشرویی به آدمک گفتم من نقاشی بلد نیستم. جواب داد:
- عیب ندارد، یک گوسفند برای من بکش.
من چون هیچوقت شکل گوسفند نکشیده بودم، مار بوآیی که فیل قورت داده برای او کشیدم و متعجب شدم وقتی شنیدم آدمک در جواب گفت:
- نه، نه! من فیل در شکم مار بوآ نمیخواهم. مار بوآ بسیار خطرناک و فیل بسیار دست و پاگیر است. خانه من هم خیلی کوچک است. من گوسفند میخواهم. برای من گوسفند بکش.
آن وقت من گوسفند کشیدم.
او به دقت نگاه کرد و گفت:
- نه! این خیلی بیحال است. یکی دیگر بکش.
من باز کشیدم.
دوست من لبخند شیرینی زد و به مهربانی گفت:
- تو که میبینی.... این گوسفند نیست، قوچ است. شاخ دارد...
من یکی دیگر کشیدم، اما آن هم مثل شکلهای قبلی رد شد:
- این یکی خیلی پیر است. من گوسفندی میخواهم که زیاد عمر کند.
آن وقت با بیحوصلگی و با عجلهای که برای شروع به کار پیاده کردن موتور هواپیما داشتم، این شکل را سر سری کشیدم و گفتم:
- این صندوق است و گوسفندی که تو میخواهی، توی آن است.
و بسیار متعجب کردم وقتی دیدم چهره داور کوچولوی من روشن شد.
- آها! این درست همان است که من میخواستم. فکر میکنی که برای این گوسفند زیاد علف لازم باشد؟
- چطور مگر؟
- آخر خانه من خیلی کوچک است...
- البته کافی خواهد بود. گوسفندی که من به تو دادهام، خیلی کوچک است..
او سرش را به طرف تصویر خم کرد و گفت:
- آنقدرها هم کوچک نیست... عجب! خوابش برده است....
و چنین بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم.
ادامه دارد
نظر شما