شکارچیِ پرندگان باز هم خود را بر سر کشتزار به هیبت مترسکی درآورد تا با روش همیشگیاش گنجشک صید کند.
دستانش را صلیب کرد و کلاه لبه دارش را در یک دست گرفت. هنگامی که گنجشکی روی سرش نشست کلاهش را بر روی آن گذاشت، با دست دیگر گنجشک را گرفت و در کیسه بغلش انداخت.
هم چنان مشغول صید گنجشکها به روش خودش بود که دو عابر شکارچی در حال بگو بخند از جاده کنار کشتزار عبور کردند.
برای لحظهای مترسک سر کشتزار را دیدند. برای یکی از آنها تنوع جالبی بود که در این غروب به مترسکی شلیک کند.
پس این کار را کرد وگلوله به پیشانی مترسک خورد و افتاد.
گنجشکها تکتک از بغل او پروازکردند و عابرین بگو بخند به راه خود ادامه دادند.
نظر شما