زاده ۱۶ اوت ۱۹۲۰ میلادی در آلمان، شاعر و داستاننویس آمریکایی.
در دوران کودکیِ بوکوفسکی، پدرش اغلب بیکار، بددهن و بدرفتار بود. پس از دانشآموختگی از دبیرستان لسآنجلس، دو سال دورههای هنر، روزنامهنگاری و ادبیات را در دانشگاه گذراند.
در بیست و سه سالگی، داستان کوتاه «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» از او در مجلهی داستان به چاپ رسید. دو سال بعد، داستان کوتاه «۲۰ تشکر از کاسلدان» منتشر شد. بوکوفسکی یکدهه نوشتن را به خاطر دردسرهای روند انتشار رها کرد. در طول این دهسال در لسآنجلس زندگی میکرد. مدتی را نیز در ایالات متحده سرگردان بود و به کارهای موقتیِ فرودست مشغول بود و در اتاقهای ارزان، روزگار میگذراند.
در اوایل دههی پنجاه، در ادارهی پست لسآنجلس به شغل نامهرسانی مشغول شد، اما پس از دو سالونیم آن شغل را رها کرد.
حدود ده سال بعد دوباره در اداره پست مشغول کار شد و در سال ۱۹۵۵ شعرسرایی را آغاز کرد و بالغ بر چند کتاب شعر و رمان نوشت.
نوشتههای بوکوفسکی به شدت تحت تأثیر فضای لسآنجلس، شهری که در آن زندگی میکرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهی تأثیرگذارِ معاصر نام برده میشود و سبک او بارها تقلید شدهاست. بوکوفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، شش رمان و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رسانده است.
در سال ۱۹۸۶، مجلهی «تایمز»، بوکوفسکی را «قهرمان فرودستان آمریکایی» نامید.
بوکوفسکی در نهم مارس ۱۹۹۴ در سن ۷۳ سالگی، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش «عامهپسند»، از بیماری سرطان خون درگذشت.
نوشتههای زیر از اوست:
من هیچوقت آدمی را ملاقات نکردم که دلم بخواهد جای او باشم...
***
من از مردم متنفر نیستم، فقط حس بهتری دارم وقتی آدمهایی که درکی از من ندارند، دور و برم نیستند...
***
البته که میتوانی کسی را دوست داشته باشی، ولی تا هنگامی که او را خوب نمیشناسی...
***
نیمکتها خالی است. تئاتر تاریک است. چرا به نقش بازیکردن ادامه میدهی؟ چه عادت مزخرفی!
***
اگر میتوانی عشق بورزی، اول عاشق خودت باش...
***
اما چشمهایت قشنگاند، دیوانهاند، وحشیاند، مثل حیوانی که از جنگلی آتش گرفته، زده باشد بیرون...
***
باید خودمان نوری بر تاریکیمان بتابانیم، این را هیچکس دیگری برای ما انجام نخواهد داد...
***
دو چیز پول خیلی اشتباه است، خیلی زیاد بودنش و خیلی کم بودنش.
***
دوست ندارم کسی را برنجانم. این یکی از ضعفهایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده است...
***
ولی زنهای خوب هم مرا میترسانند، چون آنها سرانجام روح تو را میخواهند و من دوست داشتم چیزی را که از روحم باقی مانده بود برای خودم نگه دارم...