- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفاً.
اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته اینطور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی، من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم؟ فکرشم دیوونهم میکنه...
شیما کمی به چشمان سبزرنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- اصلاً حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی ب هم بدیم شیما.
- چه قولی؟
- قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم، چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما درحالیکه با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
- منم بهت قول میدم شیما.
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالیکه چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزهمزه میکند، غرق خنده و صحبت میشوند...
***
هفت ماه بعد همان کافه...
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه و هم خجالت زده میشود! سعی میکند زیرکانه خود را مخفی و از تیررس نگاه شهروز دور کند، اما کاملاً ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند، بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعاً خودش را جمع و جور میکند و درحالیکه سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
- نهنه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش است، زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیبزمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگر قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند!