تعداد بازدید: ۱۷۰
کد خبر: ۲۰۴۸۳
تاریخ انتشار: ۰۳ تير ۱۴۰۳ - ۰۵:۳۷ - 2024 23 June
ماجراهای تبعه موجاز
نویسنده : نجیب

عبوس یَکی از هم‌وَلایتی‌هایم بود که بَ تازگی از بخت بدش بَ این وَلایت روان شده بود تا کاری پَیدا کوند.

بزرگی هَیکلش دو برابر من بود و یَک ضربت پوتکش از ۱۰ ضربت موزدور (کارگر) ایرانی سر داشت.

اما یَگانه عَیبش، سِگرت (سیگار) کشیدن زیادش بود و باید در روز دو سه پاکت مَی‌کشید؛ وگرنه خُلق و خویَش مَثال غول برره مَی‌شد.

یَک روز جمعَه پیش خود گفتَه کردم: عبوس اینجا غریب و دلتنگ است. باید او را بَ پلنگان روان کونم تا آب و هوایی تازه کوند.  

قبل از رفتن گفتَه کرد: برایم دو پاکت سِگرت خریدَه کون.  

پلنگان که رَسیدیم، دو دستی بر سرم زدم؛ آخر از بخت بد یادم بَرفته بود برایش خریدَه کونم. گفتَه کرد چَه شده؟ گفتَه کردم: هیچ، موشکلی نیست.
یَکهو گفتَه کرد: مثل این که کسل شده‌ام. یَک نخ سِگرت بده تا کَشیده کونم.

بَ طَور اتفاقی یَک نخ سِگرت در کیسَه داشتم. آن را بَ او دادم و ماندَه بودم برای طول روزش چَه کونم.

عبوس قبل از آتش زدن سِگرت، آن را بَ دست مترسکی که در یَکی از ملک‌های پلنگان بود بستَه کرد تا برای مسخره از آن عکس بَگیرد و در اینستاگَرامش بَگوذارد. اما مَوقع جدا کردن آن، گوشَه کاغذش پاره بَشد و توتون‌ها روی زمین بَریخت.

باز هم دو دستی برسرم زدم. گفتَه کرد مگر چَه شده؟ یَک نخ دیگر بده. با این دو پاکت تا عصر مَی‌توانم سر کونم.  

ماندَه بودم چَکار کونم. از سر ناچاری و ترس و بَ دور از چَشمان او سِگرت بدون توتون را از روی زمین برداشتَه کردم و بَ بهانَه قضای حاجت، بَ پشت یَک یورد روان شدم.

آنجا نَظاره کردم یَک مشت سبزی یَکنواخت کاشتَه‌اند. راه دیگری نداشتم. مقداری از قسمت‌های خشک شده آن را پودر بَکردم و در کاغذ سِگرت جا دادم.

وقتی برگشتم، گفتَه کرد: چَه شد این سِگرت؟ حالم خراب است؛ زود باش.

با ترس و لرز سِگرت را بَ دستش دادم. بدون معطلی آن را آتش بَزد و در دهان گوذاشت.

یَک پوک عمیق بَزد و همزمان نیمی از روح من از بدن جدا بَشد. انگار موتوجه چیزی نشد و من نفس راحتی بَکشیدم؛ روی یک تخته سنگ نشسته کردم و سرم را پایین انداختم.

اما یَکهو از صدای قهقهه عبوس از جا پریدم. دیوانَه‌وار برای خودش مَی‌خندید و بشکن مَی‌زد. باور کونید یَک روبع ساعتی خندَه مَی‌کرد و برای خودش خوش بود. کمی که گوذشت، خندَه‌هایش تمام بَشد. با چَشمان قرمز پف کرده و در حالی که تَلو تَلو مَی‌خورد، بَ سمتم آمد. داشتم مَی‌ترسیدم و مَثال آدم‌های فیلم‌های خون‌آشام شدَه بود.

زیر چانَه‌ام را بَگرفت و گفتَه کرد: تو با من چَه قصدی داشتی که مرا بَ اینجاکَشاندی؟ راستش را بَگو تا با یَک ضربَه موشت تو را بَ درون این چاه آب فرو نکرده‌ام.

هنوز جوابش را ندادَه بودم که بَ یوردپشت سرم اَشاره کرد و بَگفت: این ویلای من است؛ گمشو برو بیرون.

حسابی ترسیده بودم. توهم زدَه و بود و چَرت و پَرت مَی‌گفت.

کمی که گوذشت، حالت خواب‌آلودگی شدیدی بَ  او دست بَداد و طَوری خوابید که انگار یَکصد سال است نخوابیده.

خولاصَه، تا عصر خوابید و من دیگر ترس پاکت‌های سگرتی که یادم بَرفته بود خریدَه کونم، نداشتم.

اما بعد فهمیدم چَه غلطی بَکردم و آن گیاهی که داخل کاغذ سگرتش بَریختم چَه بود. ولی ماندَه بودم چَرا این همَه یَکجا در یَک ملک روئیده است؟

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها