بیبی شروع کرد به غر زدن:
- واااااای... دیم تابسّون شد ای درد بیدوا گرفتا، شرو کردن...
- کیا رو میگی بیبی؟
- عمت! خو هی بچا درِ کوچه رِ میگم نه! هی تاراق توروق! تاراق توروق!
- وا! بیبی، چیکار دارن به شما؟ بچهان دیگه بازی میکنن.
- ماخام صد سال سیا بازی نکنن. میه ما بچه نبودیم؟ اَ ای غلطا میکردیم؟
- بیبی بچگی شما برمیگرده به نود سال پیش. در ثانی شما دختر بودین، معلومه نود سال پیش دخترای ده دوازده سال تو کوچه فوتبال بازی نمیکردن.
- اولاً که کور بشه چیش تو که نگی نود سال پیش. حالا فوقفوقُش هشتاد سال پیش. بعدُشم ما آدم بودیم، اِنسون بودیم. مخل آسایش بقیه نیشدیم.
- جااااااااااان؟؟؟؟ چیچیِ بقیه بیبی؟ مخلّ آسایش؟؟؟؟ اینو از کجا اوردین بیبی دقیقاً؟
- حالا هر چی... اَی خدا اَ سرشون نگذره، هی میکوبن تو در دیه بری چیچی؟ اصن اگه شیشا رِ شِکِسن تو مِخی پولُشه بیدی؟
- شیشه کجا بود بیبی؟ فوقفوقش توپشون میافته تو حیاط که من میرم بهشون میدم دیگه.
- جرئت دری اگه توپو افتید بیری بیدیشون... رفتی من میدونم و تو! خودُم میفمم چیکار کنم.
- چیکار میخوای بکنی بیبی؟ حتماً میخواین مث دفهی پیش توپو پاره کنین و بهشون بدین؟
- به تو رفطی ندره!
- نکنین بیبی این کارو، گناه دارن. شنیدم این بار همشون پول گذاشتن رو هم رفتن توپ خریدن.
- به من رفطی ندره!
همانطور با بیبی مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان چیزی که نباید میشد، شد!
- اَی اَلو بیگیرن که دیم توپِ اناختن تو حیاط، من میدونم و اونا...
همانطور که درِ کوچه را میزدند، دست بیبی را گرفتم...
- چیکارشون داری بیبی؟ اصلاً خودم میرم بهشون توپو پس میدم که زَمتی برا شمام نشه...
- گلاب خدا شاهده ینی دَسِ ای توپو گرفتی من میدونم و تو!! من بویه تکلیفومه با اینا روشن کنم...
رفت سمت آشپزخانه و کارد را برداشت...
دنبالش رفتم.
- نکن بیبی این کارو... گناه دارن.
بیبی توپ را برداشت و قبل از اینکه بخواهم واکنشی نشان دهم کارد را فرو کرد!!!
نگاهش کردم...
- ای بابا... بالاخره کار خودتونو کردین بیبی؟
پشت چشمی نازک کرد و همانطور که غر میزد، خیز برداشت به سمت در که آن را میکوبیدند...
- هوووووی، میه سر اُوردین؟ چتونه؟ درِ خونه هه ایطو میکوبینه، درِ طویله خو نیس... توپ مِخین؟ حالا یَی توپی نشونوتون بدم که کیف کنین!
و بعد در که باز شد و مش موسی را پشت در دید، وا رفت...
- ووووی شما هسین مش موسی؟ حالتون چطوره؟ قدم رو سرِ و چش ما گذوشتین. بفرمویین تو، بفرمویین تو...
مش موسی لبخندی زد و به پسر کنار دستش اشاره کرد...
- دسُت درد نکنه بیبی. توپِ فرشاد نوهام افتیده تو خونهتون اومدیم ورُش دریم...
بیبی وا رفت و به تتهپته افتاد...
چند ثانیه بعد خونسردیاش را حفظ کرد و رو کرد به من...
- خیر نبینی گلاب... خیر نبینی که هر چی میگم نکن ای کارِ به حرف نیسی میگی ماخام توپو رِ پاره کنم! بیا! حالا خودُت جواب مش موسی رِ بده.