تختهسیاه خیلی عجله داشت. از اوایل مهر شروع کرده بود:
- ۱۵۵ روز تا عید مانده
- ۱۳۰ روز تا عید مانده
- ۱۰۵ روز تا عید مانده
***
سهیل هر روز صبح دستهای گچیاش را به هم میکوبید و به پشت میزش برمیگشت. عادت کرده بودیم به یادآوریهایش:
- ۹۳ روز تا عید مانده
- ۸۲ روز تا عید مانده
ریزنقش و لاغر و زردنبو، اما فرز و زبر و زرنگ بود.
از بهمنماه کمکم موهایش شروع کرد به ریختن. به سختی نفس میکشید. حتی از یادآوریهای کوتاه هر روزهاش به نفس نفس میافتاد، اما هرگز فراموش نمیکرد:
- ۵۷ روز تا عید مانده
- ۴۴ روز تا عید مانده
***
اوایل اسفند، یکی دو هفته به مدرسه نیامد. حدس میزدیم شاید دیگر نیاید. تختهسیاه کم کم داشت فراموش میکرد که چند روز تا عید باقی مانده.
***
اواخر اسفند، یک روز صبح که وارد کلاس شدیم، دیدیم روی تخته سیاه نوشته:
- ۹ روز تا عید باقی مانده؛ و سهیل تکیدهتر از همیشه، اما خندان و سرحال نشسته بود سرجایش. آمده بود با همه خداحافظی کند. دیگر نمیتوانست به مدرسه بیاید.
***
فردا عید بود، اما تختهسیاه هیچ عجلهای نداشت. دیگر هرگز برای رسیدن عید عجله نکرد.