تعداد بازدید: ۵۰
کد خبر: ۲۰۲۷۲
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 01 June
کافه داستان
نویسنده : حمیدرضاشکارسری

تخته‌سیاه خیلی عجله داشت. از اوایل مهر شروع کرده بود:

-    ۱۵۵ روز تا عید مانده

-  ۱۳۰ روز تا عید مانده

-   ۱۰۵ روز تا عید مانده

***
سهیل هر روز صبح دست‌های گچی‌اش را به هم می‌کوبید و به پشت میزش برمی‌گشت. عادت کرده بودیم به یادآوری‌هایش:

- ۹۳ روز تا عید مانده

- ۸۲ روز تا عید مانده

ریزنقش و لاغر و زردنبو، اما فرز و زبر و زرنگ بود.

از بهمن‌ماه کم‌کم موهایش شروع کرد به ریختن. به سختی نفس می‌کشید. حتی از یادآوری‌های کوتاه هر روزه‌اش به نفس نفس می‌افتاد، اما هرگز فراموش نمی‌کرد:

-   ۵۷ روز تا عید مانده

-  ۴۴ روز تا عید مانده

***

اوایل اسفند، یکی دو هفته به مدرسه نیامد. حدس می‌زدیم شاید دیگر نیاید. تخته‌سیاه کم کم داشت فراموش می‌کرد که چند روز تا عید باقی مانده.

***

اواخر اسفند، یک روز صبح که وارد کلاس شدیم، دیدیم روی تخته سیاه نوشته:

- ۹ روز تا عید باقی مانده؛ و سهیل تکیده‌تر از همیشه، اما خندان و سرحال نشسته بود سرجایش. آمده بود با همه خداحافظی کند. دیگر نمی‌توانست به مدرسه بیاید.

***
فردا عید بود، اما تخته‌سیاه هیچ عجله‌ای نداشت. دیگر هرگز برای رسیدن عید عجله نکرد.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها