تعداد بازدید: ۲۸۹
کد خبر: ۲۰۱۶۵
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 18 May
خبرنگار: فاطمه زردشتی نی ریزی

از همان لحظه‌ی اول که راحله را در عروسی دختر عمه‌ام دیدم، برق چشمانش مرا گرفت. از اقوام دورمان بود راحله. هرچند سن و سال چندانی نداشت، اما خوش سرو زبان بود و خوش‌لباس. بخاطر شغل پدرش که در شرکت نفت آبادان مشغول بود، ساکن آبادان بودند و برای عروسی آمده بودند نی‌ریز. سن و سال چندانی نداشتیم آن روزها. من هفده هجده ساله و راحله یکی دو سال کوچک‌تر از من. قرار بود بروم سربازی و خدمتم که تمام شد، درسم را بخوانم. قرار بود به عشق و عاشقی فکر نکنم، اما نمی‌دانم چرا با رفتن راحله به آبادان، دلم همراهش رفت...

خدا می‌داند چقدر کلنجار رفتم با خودم، چقدر سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و به او فکر نکنم. به شیطنت چشمانش. به لبخند‌های یواشکی‌اش، اما نشد که نشد...

ماه اول خدمتم بود که شماره خانه‌اشان را گرفتم و صدایش را که شنیدم بی‌اختیار تلفن را قطع کردم. موبایل که نبود آن روزها...  شماره تلفن خانه‌اشان را هم خدا می‌داند به چه سختی پیدا کرده بودم. دل توی دلم نبود که دوباره زنگ بزنم و صدایش را بشنوم و این تماس‌ها تکرار شد... الو گفتن راحله و سکوت کشدار من...

بار سوم بود یا چهارم بود که طاقتم تمام شد و خودم را معرفی کردم. اصلاً تعجب نکرد راحله، انگار انتظارش را داشت و از همان روز صحبت‌های تلفنی و مخفیانه‌امان شروع شد. کم بود، اما پر از عشق بود.

دو سال خدمت به سرعت برق و باد گذشت و دانشجو شدم. در این مدت رابطه‌مان با راحله گرم‌تر شده بود. از آینده حرف می‌زدیم و از روز‌هایی که قرار بود کنار هم باشیم. از راحله می‌خواستم درسش را ادامه بدهد، اما او انگار علاقه‌ای نداشت. مدام طفره می‌رفت و از درس‌خواندن سرباز می‌زد. نمی‌دانم! شاید هم به خاطر وضع مالی خوب پدرش بود که به قول خودش نه راحله و نه هیچ یک از خواهر و برادرها، علاقه‌ای به درس خواندن نشان نمی‌دادند.

درسم که تمام شد، راحله پایش را کرد توی یک کفش که باید بیایی خواستگاری‌ام... خودم هم بی‌میل نبودم. کار نیمه‌وقتی در یکی از شرکت‌ها پیدا کرده بودم و دوست داشتم هر چه زودتر سر و سامان بگیرم.  

رفتیم آبادان خواستگاری، اما چه رفتنی! برخورد سرد خانواده‌ی راحله، غرور خانواده‌ام را شکست. پدرم آدم باآبرو و زحمتکشی بود و معلوم بود واقعاً از این وضعیت راضی نیست، بدتر از آن، اما شرایط مهریه بود. تاریخ تولدش سکه، خانه‌ای در آینده، و چه و چه و چه...

شده بودیم سنگ روی یخ، اما دلم نمی‌آمد بعد از این همه مدت، قید راحله را بزنم. با راحله که خلوت کردیم، از او خواستم خانواده‌اش را متقاعد کند تا کمی کوتاه بیایند، اما راحله آب پاکی را ریخت روی دستم...

- من نمی‌توانم روی حرف پدرم حرف بزنم، اگر مرا دوست داری، شرایط را قبول کن تا زندگی‌امان را شروع کنیم.

شرایط را که قبول کردم، خانواده‌ام وا رفتند. در عمل انجام‌شده قرارشان داده بودم و هیچ‌کدام لام تا کام حرف نزدند...

نه وقتی شرایط را قبول کردم و  نه در مسیر برگشتمان از آبادان به نی‌ریز.  

به خانه که برگشتیم، اما پدرم تنها همین حرف را زد...

- مبارکت باشد، اما تمام مسئولیتش با خودت...
جشن مفصلی گرفتم و عقد کردیم. راحله می‌خواست همه چیز به بهترین شکل ممکن باشد و خب برآورده کردن این توقعات، پول زیادی می‌خواست. رفتم زیر بار قرض، وام و بدهی؛ دلم، اما خوش بود که با همه‌ی این سختی‌ها، راحله هست اما...

حرف‌های عاشقانه تنها برای همان یکی دو ماه اول خوب بود و  به دو ماه نکشیده، بهانه‌گیری‌های راحله شروع شد. همیشه از همه چیز، بهترین را می‌خواست و خریدهایش تمامی نداشت. نمی‌فهمید، ندارم و نمی‌شود و صبور باش را نمی‌فهمید و تا می‌گفتم دستم خالی است اخم‌هایش می‌رفت توی هم و پشت‌بند آن بحث و جدل و دعوا...  

خیلی سعی می‌کردم در حقش کوتاهی نکنم، اما نمی‌شد. مدام پول پدرش، ماشین برادرش و خانه‌ی خواهرش را به رخم می‌کشید و مرا بی‌عرضه می‌خواند. دلم نمی‌خواست خانواده‌ام بویی از مشکلات‌مان ببرند، اما نمی‌شد. خواسته‌ها و قهر‌های بیش از حد راحله، کم و بیش همه را متوجه مشکلات‌مان کرده بود، ولی کسی به روی خودش نمی‌آورد. زور هم داشت حرف‌های راحله، کسانی را به رخ من می‌کشید که هیچ‌کدام حتی مدرک دیپلم هم نداشتند و اگر همین پولشان نبود، چه بسا کسی جواب سلام‌شان را هم نمی‌داد.  

هر چه با او صحبت می‌کردم، هر چه قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم، توی گوشش فرو نمی‌رفت که نمی‌رفت. مانده بودم با قسط‌های عقب‌مانده‌ام چکار کنم و او پول یک ماه تمام کارکردنم را از من گرفته بود برای پروتز لب و رنگ موهایش!  
داشتم خرد می‌شدم زیر این همه فشار و غرو لند‌های راحله هم تمامی نداشت. دروغ چرا؟ یک وقت‌هایی فکر می‌کردم اصلاً نمی‌شود او را تحمل کرد و دوست داشت. از انتخابم پشیمان بودم و از اینکه چرا به حرف خانواده‌ام گوش نکرده‌ام.

قهر‌ها داشت به دعوا تبدیل می‌شد و دعوا‌ها به کشمکش... هرچه کار می‌کردم به هیچ جا نمی‌رسید. دلم برای اینکه یک ساعت کنار راحله بنشینم و بدون جر و بحث، چهار کلمه حرف درست بزنیم، لک زده بود. مدام تحقیر، مدام توهین، مدام به رخ کشیدن دیگران؛ تا اینکه آن روز وقتی گفت ماشین می‌خواهم  و گفتم ندارم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:

- اشتباه کردم آن همه خواستگار پولدار را رد کردم و زنِِ توی یک لاقبا شدم!

این را که گفت، خون دوید توی صورتم. دستم رفت بالا و توی صورتش فرو آمد. داشتم مثل سگ جان می‌کندم و این هم مزد دستم بود. برادر و پدرش کم بود، کارم رسیده بود به مقایسه شدن با خواستگاران قبلی‌اش...

فقط همین را گفتم...

-  الان هم اصلاً دیر نیست. از من جدا شو و با یکی از همان خواستگاران قبلی‌ات ازدواج کن. هم تو راحت می‌شوی، هم من!

راحله نماند، بعد از آن چِک محکمی که از من خورد، رفت خانه‌ی پدرش و پیغام فرستاد که دیگر نروم دنبالش، حتی مهرش را هم نخواست...

نمی‌خواستم بروم. نرفتم... ما وصله‌ی تن هم نبودیم. این زندگی تمام شد...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها