تعداد بازدید: ۷۲
کد خبر: ۲۰۱۶۱
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 18 May
نویسنده : حسین جنتی 

شاعر اهل ورامین، زاده‌ی ۲۳ اسفند ۱۳۵۹. زبان شعری جنتی گرایشی واضح به شعر کلاسیک دارد، اما در عین حال به امکانات شعر مدرن نیز بی‌توجه نیست. مضامین غزل‌های او اغلب سیاسی اجتماعی‌ست و آثارش را می‌توان در حوزه‌ی شعر اعتراض بررسی کرد.

از وی دو مجموعه شعر به نام «ن» و «ی» و نیز کتابی پیرامون آموزش شعر به چاپ رسیده است.

چتر‌ها در شرشر دلگیر باران می‌رود بالا 
فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا

من تماشا می‌کنم غمگین و با حسرت خیابان را 
یک نفر در جان من مست و غزل خوان می‌رود  بالا

گشته‌ام میدان به میدان شهر را هر گوشه دردی هست 
ارتفاع درد‌ها از پیچ شمیران می‌رود بالا

خواجه در رؤیای خود از پای‌بست خانه می‌گوید 
ناگهان صد‌ها ترک از نقش ایوان می‌رود بالا

 درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست 
با بهای سکه در بازار تهران می‌رود بالا

گاه شب‌ها بعد کار سخت و ارزان خواب می‌بینم 
پول خان با چکمه‌اش از دوش دهقان می‌رود بالا

جوجه‌های اعتقادم را کجا پنهان کنم، وقتی 
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود پایین
یک نفر در جان من، اما غزل‌خوان می‌رود بالا
***
حدود پرزدنم را به من نشان داده ست
همان که بال نداده‌ست و آسمان داده ست!

همان که در شب یلدا به رسم دلسوزی.
چراغ خانه مارا به دیگران داده ست

به چیست؟ دلخوشی مردمی که در همه عمر.
به هر معامله‌ای هر دو سر زیان داده ست!

کدام طالع نحس است غیر بی‌عاری؟
که رنج کشت به من، ماحصل به خان داده ست

به خان! که مرگ عزیزان و گریه‌های مرا.
شنیده است و مکرر سری تکان داده‌ست!

همان که غیرتمان را گرفته و جایش.
به قدر آن‌که نمیریم آب و نان داده‌ست!

به ناله‌ای و به خطی بگوی دردت را
بسا هنر که طبیعت به خیزران داده‌ست!

زخون پای من و توست در سراسر دشت
که هر چه بوته‌ی خار است زعفران داده‌ست!

اگر بناست نمیریم جان برای چه بود؟
وگر بناست ببندم چرا دهان داده‌ست؟!

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب نباش
که این صفا به غزل‌های من همان داده‌ست!
***
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی!

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال‌ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی
یا این‌که از تو، کاسه‌ی «تاری» در آورند

شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی
یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل

گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی.
اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را.

چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی!
چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته

روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی.
چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای

در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:

«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها