کافه داستان
جلوی تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم.
وانت نیسان آبی رنگی از کنارمان رد شد که بالای سپرش نوشته بود: «خرید ضایعات بهانه است، کوچه کوچه شهر را میگردم، بلکه تو را پیدا کنم.»
به راننده گفتم: «خدا کنه گمشدهاش رو پیدا کنه.»
راننده گفت: «اتفاقاً کاش پیداش نکنه.»
- چرا؟!
- «برای اینکه اگه پیداش کنه، میبینه یه عمر الکی گشته، بهت قول میدم اگه همدیگه رو ببینند، دو تا غریبهان؛ نه اون دیگه اون آدم سابقه نه این.»
سکوت کرد و لحظهای بعد گفت: «آدما نه باید خیلی به هم نزدیک بشن، نه باید خیلی از هم دور بشن.»
گفتم: «ولی شاید هم هیچ کدوم فرقی نکرده باشن.»
راننده گفت: «زمان عین سوهانه، تندی و تیزی رو میبره و شکل همه چی رو عوض میکنه.»
به صورت راننده نگاه کردم، صورتش پر از چین و چروک بود.
نظر شما