لؤلؤی (=دلقک) با پسر خود ماجرا میکرد (= دعوا و جر و بحث میکرد) که تو هیچ کار نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری.
چند با تو گویم که معلق زدن (= آکروبات بازی) بیاموز، سگ زِ چنبر جهانیدن و رسن بازی (= تربیت سگ جهت آکروبات و طناببازی) تعلّم کن (=بیاموز) تا از عمر خود برخوردار شوی.
اگر از من نمیشنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علمِ مردهریک (= بیارزش) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار (= تیرهبختی) بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
*****
جحی (از اکابر است که خود را دانسته به دیوانگی و مسخرگی افکنده بود) گوسفند مردم میدزدید و گوشتش صدقه میکرد.
از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت: «ثواب صدقه با بزه دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبهاش توفیر باشد!»
نظر شما