یَک ماهی بود که برای اربابی جدید کار مَیکردم. اما از چند روز پیش نَظاره مََیکردم رفتارش عوض شده و با نگاه میهربانی مرا دیدَه مَیکوند.
همین طَور که چاه خانَه نَوسازش را کندَهکاری مَیکردم، زیر چَشمی نَظارهاش مَیکردم و بَ او مشکوک بودم.
تا این که یَکی از روزها نزدیک غروب که کار تمام بَشد، با میهربانی نزدیک من روان شد و دست روی شانَهام گوذاشت.
با ترس و نَگرانی دستش را پس زدم، چند قدم بَ عقب بَرفتم و گفتَه کردم: از جانم چَه مَیخواهی؟
گفتَه کرد: نجیب، عزیزم، دوست من. چَرا ناراحت مَیشوی؟
گفتَه کردم: تو ارباب منی، چَه معنی مَیدهد این قدر با من میهربان شوی؟
تو که تا چندروز پیش اگر ۵ دقیقه خستَگی مَیگوذاشتم، عتابم مَیکردی که «چَرا کار نَمیکونی»، حالا چَه شده که عزیز دیلت شدهام؟
ناگهان بوغضش تَرکید، خودش را در آغوشم بیَنداخت و گفتَه کرد: وضع زیندَگانی در این وَلایت بیسیار سخت شده است.
من در تاکسی تیلیفونی کار مَیکونم و با این تاکسیهای اِنترنتی که آمده، روزی تنها ۵ یا ۶ سرویس نصیبم مَیشود که باید روزانَه چند هَزار تومان هم بَ صاحَب آن بَدهم.
از طرفی آن قدر مصالح گَران شده که فکر نَمیکونم توان داشتَه باشم ایسکلت این خانَه را هم تمام کونم.
گفتَه کردم: خب بَ من چَه؟ چَکار کونم؟
هق هق کونان گفتَه کرد: شَنیده کردم ارزش پول وَلایت تو زیادَه کرده است.
از تو مَیخواهم راهنماییام کونی چَطور مَیتوانم بَ وَلایتت روان شوم؟
آخر من آنجا غریبم و نَدانم باید چَکار کونم.
دیلم برایش بَسوخت.
من هم او را در بغل بَگرفتم و همراهش گریستم.
گفتَه کردم: آن قدر وضع پولی این وَلایت بَ هم ریخته که من هم شاید با وجود طالیبان قصد بازگشت کونم.
اما تو نیا؛ غریبی بد دردی است.
من این را خوب مَیفهمم.
اصلاً آنجا مَیخواهی چَکار کونی؟
گفتَه کرد: اگر مَیخواهی برگردی، من شاگردت مَیشوم و در کندَهکاری چاه بَ تو کمک مَیدهم.
قَول مَیدهم مَثال تو خوب کار کونم و از من راضی باشی.
خواهش مَیکونم یَک کاری برای من بَکون.
سرم را پایین انداختم و پیش خود گفتَه کردم: گهی پشت بر زین گهی زین بَ پشت.