۱- دارم از سر کار به خانه بر میگردم.
در راه میایستم تا از عابر بانک پولی انتقال دهم.
پیرزنی با لباس مندرس در کنارم میبینم که زُل زده به من و با نگاهش پول میخواهد!
اسکناسی به او میدهم و پیرزن به باجه دیگر میرود و به شخصی دیگر زل میزند.
۲- به خانه میرسم.
خسته از کار یک فنجان چای میریزم و تلویزیون را روشن میکنم.
مسابقه تلویزیونی است و در پایان از برندگان اول تا سوم خواسته میشود اگر صحبتی دارند عنوان کنند.
نفر اول: روستای ما ورزشگاه ندارد.
از مردم شریف خواهشمندم که همیاری کنند برای ساخت ورزشگاه.
نفر دوم: ضمن تشکر خواستم بگویم که پدرزن و مادرزن بنده رکورددار پیادهروی سالمندان در ایران هستند و امسال میخواهند تور اروپایی پیادهروی برگزار کنند که شش ماه طول میکشد و، چون نیاز مالی دارند از شما تقاضا میکنم که این پدرزن و مادرزن را یاری کنید.
نفر سوم: بچههای محله ما فاقد امکانات اولیه کفش و لباس ورزشی هستند و از همینجا به عنوان نماینده محله از مردم درخواست کمک دارم.
تلویزیون را خاموش میکنم.
موبایلم را برمیدارم. پیامی در گروه آمده که خانوادهای نیاز به بخاری دارند.
موبایل را پرت میکنم روی مبل. در همین حین صدای زنگِ در به گوشش میرسد.
در آیفون چهره یک مرد را میبینم که برای گدایی آمده!
مبلغی پول به او میدهم.
هنوز در را نبستهام که صدای نوای آکاردئون را از سر کوچه میشنوم.
جوانی با شور و شوق «یا مولا دلم تنگ اومده» را میخواند.
مبلغی پول هم به او میدهم و بعد از آن در را محکم میبندم.
تلویزیون را چک میکنم که خاموش باشد.
موبایل را روی پرواز میگذارم.
مه چراغها را خاموش میکنم و در تاریکی روی مبل مینشینم و خودگویی میکنم و به مملکتِ پر خیر و برکتی که داریم میاندیشم.