- ارباب! اگر بَشود، امروز عصر سر کار نیایم...
- چَرا؟
- مسابَقه فُتبال دارد.
- تو را چَه بَ مسابَقه فُتبال وَلایت ما؟
- خب هر چَه باشد، در این وَلایت زیندَگانی مَیکونم. مَیخواهم نَظاره کونم ایران چَگونه دمار از این تیم در مَیآورد.
- لازم نکرده؛ همین حالا هم از کندَهکاری عقب هستی. مگر نَظاره نَمیکونی همَه زیندَگانیام بَ هم ریخته و آشپزخانه چاه ندارد؟ بَ مَوقع سر کارت بیا و بهانَه هم نیاور.
*****
خسته و ماندَه برای ناهار بَ خانَه روان شدم و ماجرا را بَ زولَیخا گفتَه کردم.
- نَگران نباش؛ یَک راه حل خوب برایش دارم. گوشی موبایلت را بده تا گفتَه کونم.
گوشی را بَگرفت و چند لحظَه با آن کار بَکرد:
- بیا، یَک اپلیکَیشَن برایت نصب بَکردم که مَیتوانی بَ طَور موستقیم از ته چاه فُتبال تماشا کونی؛ آن هم با گوزارشگر افغانی.
با خوشحالی تیلیفونم را بَگرفتم، و با دوچرخَه بَ سر کار روان شدم.
وارد خانَه ارباب که بَشدم، نَظاره کردم خود نامردش پای تلویزیون نشستَه کرده و در حال توخمک شکستن، مونتظر شروع مسابَقه فُتبال است.
وزخندی بَزدم و داخل چاه آشپزخانَه بَشدم. بَ محض رَسیدن بَ عمق 8 میتری، موبایلم را در آوردم و شبکه فُتبال را رَوشن بَکردم. بازی شروع بَشد.
هنوز چند دقیقه نگوذشته بود که بَ نفع حریف پَنالتی شد و بازیکون ایران کارت زرد بَگرفت.
دل در دیلم نبود.
دستَه کولنگ را پسی کلَهام فَشار مَیدادم و استرس داشتم چَه مَیشود. بازیکون حریف پَنالتی را زد و دروازَهبان بَ خوبی آن را بَگرفت.
با یَک فریاد بولند کولنگ را بالا انداختم و یادم رفت آن را گرفتَه کونم. کولنگ پایین آمد و محکم روی انگشت شَصت لَنگ چپم بَخورد.
از شدتی درد تا لبَه چاه بالا پریدم و کف آشپزخانَه افتادم. از خوشحالی بَ سمت ارباب دویدم و خودم را در بغلش انداختم.
ارباب پوست توخمک در گلویش گیر بَکرد و سورفَه کونان، با ترس و لرز گفتَه کرد: چَه خبرت است؟ دیوانَه شدی؟
با تعجب نَظاره کردم او خوشحالی نَمیکوند. تلویزیونش را نَظاره کردم و یادم آمد مردم این وَلایت فُتبال را با چند دقیقه تأخیر نَظاره مَیکونند.
همان لحظَه خَطای پَنالتی انجام بَشد، ارباب من را از بغلش کَنار بَزد و گفتَه کرد: اَی داد بیداد؛ بَگوذار بَبینم چَه مَیشود.
اما همین که دروازَهبان پَنالتی را بَگرفت، ارباب هم از خوشحالی مرا در بغل بَگرفت و گفتَه کرد: بَگرفت، بَگرفت؛ نجیب! باور مَیکونی؟ بَگرفت.
من هم گفتَه کردم: بلی، بَگرفت. ولی بَ من چَه؟ مرا چَه بَ فُتبال این وَلایت؟
ارباب اما بَگفت: نه، تو هم بَنشین با من فُتبال نَظاره کون. ظاهراً قدَمت خوب است.
من هم تیلیفون همراهم را از جیبم بیرون آوردم و گفتَه کردم: پس بَگوذار با این نَظاره کونیم؛ خَیلی بهتر است.