تعداد بازدید: ۲۴۴
کد خبر: ۱۸۷۳۹
تاریخ انتشار: ۱۱ آذر ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 02 December
ماجراهای تبعه موجاز
نویسنده : نجیب

- ارباب! اگر بَشود، امروز عصر سر کار نیایم...

- چَرا؟

- مسابَقه فُتبال دارد.

- تو را چَه بَ مسابَقه فُتبال وَلایت ما؟

- خب هر چَه باشد، در این وَلایت زیندَگانی مَی‌کونم. مَی‌خواهم نَظاره کونم ایران چَگونه دمار از این تیم در مَی‌آورد.

- لازم نکرده؛ همین حالا هم از کندَه‌کاری عقب هستی. مگر نَظاره نَمی‌کونی همَه زیندَگانی‌ام بَ هم ریخته و آشپزخانه چاه ندارد؟ بَ مَوقع سر کارت بیا و بهانَه هم نیاور.

*****
خسته و ماندَه برای ناهار بَ خانَه روان شدم و ماجرا را بَ زولَیخا گفتَه کردم.

- نَگران نباش؛ یَک راه حل خوب برایش دارم. گوشی موبایلت را بده تا گفتَه کونم.

گوشی را بَگرفت و چند لحظَه با آن کار بَکرد:

- بیا، یَک اپلیکَیشَن برایت نصب بَکردم که مَی‌توانی بَ طَور موستقیم از ته چاه فُتبال تماشا کونی؛ آن هم با گوزارشگر افغانی.

با خوشحالی تیلیفونم را بَگرفتم، و با دوچرخَه بَ سر کار روان شدم.

وارد خانَه ارباب که بَشدم، نَظاره کردم خود نامردش پای تلویزیون نشستَه کرده و در حال توخمک شکستن، مونتظر شروع مسابَقه فُتبال است.

وزخندی بَزدم و داخل چاه آشپزخانَه بَشدم. بَ محض رَسیدن بَ عمق 8 میتری، موبایلم را در آوردم و شبکه فُتبال را رَوشن بَکردم. بازی شروع بَشد.

هنوز چند دقیقه نگوذشته بود که بَ نفع حریف پَنالتی شد و  بازیکون ایران کارت زرد بَگرفت.

دل در دیلم نبود.‌

دستَه کولنگ را پسی کلَه‌ام فَشار مَی‌دادم و استرس داشتم چَه مَی‌شود. بازیکون حریف پَنالتی را زد و دروازَه‌بان بَ خوبی آن را بَگرفت.

با یَک فریاد بولند کولنگ را بالا انداختم و یادم رفت آن را گرفتَه کونم. کولنگ پایین آمد و محکم روی انگشت شَصت لَنگ چپم بَخورد.

از شدتی درد تا لبَه چاه بالا پریدم و کف آشپزخانَه افتادم. از خوشحالی بَ سمت ارباب دویدم و خودم را در بغلش انداختم.

ارباب پوست توخمک در گلویش گیر بَکرد و سورفَه کونان، با ترس و لرز گفتَه کرد: چَه خبرت است؟ دیوانَه شدی؟

با تعجب نَظاره کردم او خوشحالی نَمی‌کوند. تلویزیونش را نَظاره کردم و یادم آمد مردم این وَلایت فُتبال را با چند دقیقه تأخیر نَظاره مَی‌کونند.

همان لحظَه خَطای پَنالتی انجام بَشد، ارباب من را از بغلش کَنار بَزد و گفتَه کرد: اَی داد بیداد؛ بَگوذار بَبینم چَه مَی‌شود. 

اما همین که دروازَه‌بان پَنالتی را بَگرفت، ارباب هم از خوشحالی مرا در بغل بَگرفت و گفتَه کرد: بَگرفت، بَگرفت؛ نجیب! باور مَی‌کونی؟ بَگرفت.

من هم گفتَه کردم: بلی، بَگرفت. ولی بَ من چَه؟ مرا چَه بَ فُتبال این وَلایت؟

ارباب اما بَگفت: نه، تو هم بَنشین با من فُتبال نَظاره کون. ظاهراً قدَمت خوب است. 

من هم تیلیفون همراهم را از جیبم بیرون آوردم و گفتَه کردم: پس بَگوذار با این نَظاره کونیم؛ خَیلی بهتر است.

 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها