تعداد بازدید: ۲۳۵
کد خبر: ۱۸۵۱۷
تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 11 November
کافه داستان
نویسنده : روزبه معین

وقتی بچه بودم، پدرم همیشه به من نصیحتی می‌کرد که باعث شد زندگیم نابود شه.

اون می‌گفت: وقتی یه راهی رو انتخاب می‌کنی، هرچقدر هم که سختی داره تحمل کن، نا امید نشو، تا تهش برو.

اون می‌خواست من رو شجاع و سختکوش بار بیاره، غافل از اینکه من متخصص انتخاب کردن راه‌های اشتباه بودم!  

اشتباهی رفتم تو تیم بسکتبال و با وجود قد بلندی که داشتم، همیشه ذخیره وایسادم. من حتی نمی‌تونستم از یه متری توپ رو بندازم تو سبد، اما باز تلاش کردم و نا امید نشدم.

در حالی که شاید من می‌تونستم یه تنیس باز حرفه‌ای شم!  

رشته تحصیلیم رو هم اشتباه انتخاب کردم، و با وجود اینکه توش هیچ استعدادی نداشتم، ولی تا تهش رفتم و چند سالی عمرم رو هدر دادم.

من اشتباه‌های مسخره زیادی کردم، اما تلخ‌ترینش دوست داشتن اشتباهی بود.

همه اطرافیانم بهم می‌گفتن که این دوست داشتن نتیجه‌ای نداره، اما من گوشم بدهکار نبود.

هیچ وقت نمی‌خواستم قبول کنم که راه رو اشتباهی اومدم.

فکر می‌کردم آخرش همه چیز درست میشه، اما نشد.  

آخر سر یه روز به خودم اومدم و دیدم یه عمره دارم واسه چیز‌های بی‌ارزش تلاش می‌کنم.

گاهی با خودم میگم کاشکی پدرم بین نصیحت‌هاش، حداقل یه بار می‌گفت اگه فهمیدی یه راه رو اشتباه اومدی، الکی سماجت به خرج نده، همون لحظه بذارش کنار و از نو شروع کن...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها