ادبیات کهن
روزی جمعی پیش رفتند و او در بند بود گفت: شما کیستید؟ گفتند: دوستان تو. سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند. او گفت:ای دروغ زنان! دوستان به سنگی چند از دوست خود میگریزند. معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.
- یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند: چه خواهی کرد؟ گفت: میروم تا به یک سر این دوزخ را بسوزم و به یک سر بهشت را تا خلق را پرواء خدا پدید آید.
عطار / تذکرهالولیاء
نظر شما