تعداد بازدید: ۱۷۹
کد خبر: ۱۸۰۳۸
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 16 September

روزی جمعی پیش رفتند و او در بند بود گفت: شما کیستید؟ گفتند: دوستان تو. سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند. او گفت:‌ای دروغ زنان! دوستان به سنگی چند از دوست خود می‌گریزند. معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.

- یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند: چه خواهی کرد؟ گفت: می‌روم تا به یک سر این دوزخ را بسوزم و به یک سر بهشت را تا خلق را پرواء خدا پدید آید.

عطار / تذکره‌الولیاء

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها