درباره نویسنده: اُ. هنری نام مستعار نویسندهٔ آمریكایی ویلیام سیدنی پورتر است. داستانهای كوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با كلمات، شخصیتپردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از ۴۰۰ داستان كوتاه نوشت. امروزه جایزهای نیز به نام او وجود دارد.
داستان كوتاه «دو قرص نان» اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید.
خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود. (از آن مغازههایی که وقتی واردش میشوید و در را باز میکنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش میرسد).
مارتا چهل ساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت. به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدمهایی که ازدواج کردهاند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمیرسند.
یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفتهای دو سه بار به مغازه میآمد و مارتا او را با دقت میپایید. مردی میان سال که عینک میزد و ریش قهوهایاش را با دقت مرتب میکرد.
مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت میکرد. لباسهایش کهنه و مندرس بود. با آن همه آثار رفوکاری و چروک شدگی در لباسش مرتب به نظر میآمد و رفتارش بسیار معقول و مؤدبانه بود.
همیشه دو قرص نان بیات میخرید. هر قرص نان تازه پنج سنت بود. اما با این پول میشد دو قرص نان بیات خرید. مرد به جز نان بیات چیز دیگری نمیخرید.
روزی مارتا متوجه لکههای رنگ سرخ و قهوهای روی انگشتان مرد شد و فهمید که او هنرمند و بسیار فقیر است. حتماً در اتاقی زیر شیروانی زندگی میکرد. تابلو میکشید. نان بیات میخورد. و در عالم خیال و رؤیا از نانوایی مارتا مواد غذایی خوشمزه میخرید.
مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای میشد آه میکشید و آرزو میکرد روزی فرا برسد که آن مرد فقیر هم به جای خوردن نان خشک در اتاق محقرش غذاهای خوشمزه بخورد.
از آنجایی که مارتا مهربان بود. روزی برای این که حدسش را در باره شغل آن مرد آزمایش کند تابلویی را که مدتها پیش از یک حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان درست مقابل قفسهها گذاشت.
تابلو منظره بسیار زیبایی را نشان میداد: ساختمانی با شکوه و مرمرین در پیش زمینه و در میان آب. بقیه تابلو چند قایق بود و زنی که دستش را در آب فرو برده بود. و ابرها و آسمان و سایه روشنهای بسیار.
هیچ هنرمندی بیاعتنا از کنار این تابلو رد نمیشد.
دو روز بعد مشتری مورد نظر وارد شد.
-لطفاً دو قرص نان بیات
در حالی که مارتا نان را داخل پاکت میگذاشت مرد گفت: خانم تابلوی قشنگی دارید!
مارتا که از زیرکیاش حظ کرده بود گفت: بله من هم هنر را تحسین میکنم (خودش را سرزنش کرد : نه نباید به این زودی کلمه هنر را به زبان میآورد) و البته نقاشها را هم تحسین میکنم. به نظر شما تابلوی قشنگی است؟!
مشتری پاسخ داد: همین طور است، دست در آب! ... دست نقرهای زنی زیبا در آب، در کنار ساختمانی از مرمر سفید ... واقعاً شعر است. آب، نقره... مرمر... خدایا چه کاری شده است!
سپس پاکت نان را برداشت، خم شد و بیرون رفت.
بله. او حتماً یک هنرمند بود. مارتا تابلو را به خانهاش بازگرداند.
چشمان مهربان مرد، پشت عدسی عینک چه زیبا میدرخشید! چه ابروهای پرپشتی! خدایا، آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل کند، آن وقت با نان خشک، شکمش را سیرکند؟ اما چارهای نیست. معمولاً استعداد آدمها به این راحتی کشف نمیشود.
چه خوب میشد اگر با استعدادها، با دو هزار دلار، یک نانوایی و قلبی مهربان حمایت میشدند. اما همه اینها رؤیایی بیش نبود.
مرد حالا دیگر هر وقت برای خرید نان به نانوایی میآمد گپ کوتاهی هم میزد. به نظر میرسید از سخنان دلنشین و مشتاقانه مارتا خوشش میآمد.
مرد همچنان به خرید نان بیات ادامه میداد. هیچگاه کیک، کلوچه،یا نان قندی نمیخرید!
مارتا احساس کرد مرد، روزبهروز لاغرتر و نحیفتر میشود. خیلی دلش میخواست چیز خوشمزهای را به خرید هنرمند اضافه کند اما جرئتش را نداشت. دل و جرئت رویارویی با او را نداشت.
مارتا دامن ابریشمی با خالهای آبی رنگش را میپوشید و پشت پیشخوان نانوایی میایستاد. در اتاق پشتی مخلوط اسرارآمیزی از دانههای به و بوره را میپخت که خیلیها از آن برای طراوت و زیبایی پوستشان استفاده میکردند.
روزی مشتری همیشگی وارد نانوایی شد. سکهاش را روی ویترین گذاشت و طبق معمول نان بیات سفارش داد.
همین که مارتا به طرف نان بیات رفت، صدای زنگ و بوق، در خیابان بلند شد و ماشین آتشنشانی آژیرکشان رد شد.
مشتری سراسیمه به سمت در نانوایی رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد. مارتا ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد.
در قفسه زیرین پشت پیشخوان، نیم کیلو کره تازه بود که فروشنده لبنیات، ده دقیقه پیش آن را آورده بود. مارتا با چاقوی مخصوص، به سرعت وسط نانهای بیات را شکافت، مقدار زیادی کره در میان هر کدامشان گذاشت و دوباره آنها را فشرد.
وقتی مشتری به مغازه برگشت، مارتا داشت کاغذ دور نانها میپیچید.
مشتری پس از گفتگویی کوتاه، از مغازه خارج شد. مارتا ذوق زده شده بود، هرچند اندکی هم دلشوره داشت. آیا زیادی شجاعت به خرج داده بود؟ آیا آن مرد از دست او عصبانی میشد؟ اما نه. نان و کره که زبان ندارند. هیچکس هم نگفته که کره نماد وقاحت و پررویی است.
آن روز مارتا خیلی به این موضوع فکر کرد. هر بار لحظهای را تجسم میکرد که مرد متوجه ترفند کوچک او میشد.
لابد قلم موها و تخته شستیاش را کنار میگذاشت. سه پایهاش هم آن جا بود و او سرگرم کشیدن اثری بود که هیچ نقص و ایرادی نداشت. بعد وقت ناهار آماده میشد که مثل هر روز نان خشک و آب بخورد که ناگهان - آه!
مارتا از خجالت سرخ شد. آیا آن مرد به دستی فکر میکرد که کره را لای نان گذاشته بود؟
ناگهان زنگ در نانوایی بیرحمانه به صدا در آمد. انگار کسی باعجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد!
مارتا به سمت در شتافت. دو مرد آنجا بودند. یکی مرد جوانی بود که پیپ میکشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نکرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.
صورت هنرمند ملتهب بود. کلاهش نزدیک بود از روی سرش بیفتد و موهایش نامرتب بود. هنرمند با عصبانیت مشتهایش را به طرف مارتا بلند کرد و تکان داد.
بعد به آلمانی نعره زد: دیوانه! زن دیوانه! تو... تو زن ابله مرا بیچاره کردی!
مرد جوان کوشید او را از پیشخوان دور کند.
هنرمند با لحنی بیاندازه خشمگین گفت: از اینجا نمیروم. تا تکلیف این زن را مشخص نکنم از اینجا نمیروم. بعد با مشت، محکم روی پیشخوان کوبید و فریاد زد: شما کار مرا خراب کردید!
مارتا با ترس و لرز به قفسهها تکیه داد و یک دستش را روی دامن ابریشمی با خالهای آبی رنگش گذاشت.
مرد جوان بازوی هنرمند را گرفت و گفت: خب برویم. هر چه دلت خواست گفتی. سپس هنرمند عصبانی را بیرون برد. لحظهای بعد خودش به داخل نانوایی برگشت.
مرد جوان به مارتا گفت: خانم به نظرم بهتر است بدانید که قضیه چیست. این مرد «بلوم برگر»است. او نقشهکش معماری است. ما با هم در یک دفتر کار میکنیم.
بلوم سه ماه است که روی نقشه جدید شهرداری کار میکند. یک جور رقابت نان و آبدار در میان بود. دیروز طرحش را تمام کرد. میدانید، طراح همیشه طرح اولیهاش را با مداد کار میکند. وقتی کار طراحی تمام شد، آن وقت خطوط را با تکههای نان خشک پاک میکند. نان خشک حتی از پاککن هم بهتر است ...
بلوم برگر از اینجا نان میخرید. خب امروز، خب خودتان میدانید خانم، آن کره، خب طرح بلوم برگر دیگر به درد هیچ کاری نمیخورد مگر اینکه ساندویچهای راهآهن را با آن بپیچند!
مارتا به اتاق پشتی رفت. دامن ابریشمیاش را در آورد و روپوش کهنه و قهوهایاش را پوشید. بعد مخلوط دانههای به و بوره را از پنجره، داخل سطل زباله ریخت.
برگرفته از: رادیو فرهنگ