تعداد بازدید: ۳۶۵
کد خبر: ۱۷۹۰۲
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۰ - 2023 02 September
گفتگو با حاجیه معصومه آزادی مادر شهیدمحمدعلی اشتیاقی
خبرنگار: سمیه نظری

مادرش می‌گوید: ۲۱ سال سن عمر کرد؛ فقط ۱۲ سال در کنارم بود، نُه سال رفت دنبال درس و مدرسه اول نی‌ریز بعد هم شیراز، قم و آخرش هم فقط ۶ ماه معلم بود و خدمت کرد.  

شهید فرزند سوم و پسر اول خانواده‌ای مذهبی بود،۶ ماهی می‌شد که معلم شده بود تا اینکه در یکی از شب‌های بلند زمستان خوابی می‌بیند که از فردای آن روز عزمش را جزم می‌کند که به جبهه برود.

۲۰ روز در جبهه خدمت می‌کند و به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود، می‌رسد.

«حاجیه معصومه آزادی» مادر شهید اشتیاقی اولین شهید شهر مشکان می‌گوید:

«۸۶ سال عمر از خدا گرفتم، ۵ فرزند داشتم، محمدعلی در سن ۲۱ سالگی شهید شد و دختر بزرگم هم دو سه سال قبل بر اثر یک بیماری به رحمت خدا رفت. دختر دیگرم هم فقط چند سال خانه‌دار بود که شوهرش به جبهه رفت و دامادم سیدنعیم زاهدی نیز شهید شد.

داغ جوان سخت است و از غم گفتن سخت‌تر....
محمدعلی سال ۱۳۳۹ خورشیدی به دنیا آمد. پدرش، کشاورز بود، مغازه‌داری نیز می‌کرد و اهل روضه و کتاب بود؛ باغ و بساط داشتیم در کل اهل کار بود.

كلاس اول تا پنجم را در مدرسه ششم بهمن شهر مشکان خواند و بعد به همراه چند نفر از همکلاسی‌هایش، برای ادامه تحصیل به نی‌ریز آمد.  

دوره راهنمای را در مدرسه مسعود بزرگی و متوسطه را در دبیرستان شعله نی‌ریز تمام کرد.

اما شور و شوق تحصیل را داشت. آنقدری که تابستان‌ها مدرسه‌اش که تعطیل می‌شد در کلاس‌های حوزه علمیه امام مهدی شرکت می‌کرد و می‌گفت می‌خواهم از دین و اصول دین بیشتر بدانم.

سال بعدش تربیت معلم شیراز قبول شد و دو سال دیگر نیز درس خواند فوق دیپلم گرفت و معلم شد و به اصرار خودش به روستای رودخور رفت.» 

راضی به رفتنش نبودیم ...

مادر محمدعلی ادامه می‌دهد: «اسفند که مدرسه‌ها تمام شد رفت شیراز.

یکی دوهفته بعد از رفتنش پیغام فرستاد که در بسیج مردمی ثبت نام کرده و در حال گذراندن دوره آموزشی نظامی است و می‌خواهد به جبهه برود.

همه تنم از شنیدن این خبر لرزید.

هم من و هم پدرش مخالف بودیم.

دو سه بار با پدرش تا شیراز رفتیم که او را راضی کنیم که به جبهه نرود، اما مرغ او یک پا داشت و گفت من باید بروم این راه من است.

روزی که من و دوستانم تصمیم گرفتیم برویم ۱۵۰ نفر بودیم پدر و مادر‌های دیگر هم مثل شما آمدند و بچه‌هایشان را بردند الان شده‌ایم ۹۰ نفر.

بیایید از من راضی شوید و بگذارید بروم.

تا اینکه در یکی از روز‌ها برای خداحافظی به مشکان آمد؛ عمو و دایی‌اش نشستند با او حرف زدند که الان درس و مدرسه بچه‌ها مهم است تو به عنوان یک معلم وظیفه داری باید صبر کنی تا درس بچه‌ها تمام شود بعد برو.

فقط گوش کرد و چیزی نگفت اینگونه شد که مدرسه را رها و به جبهه رفت.»

خوابِ رفتنش را دیده بودم...

شب آخری که پیش ما بود؛ شده بودم مثل مرغ بال و پر کنده‌ای که دور سر خودم می‌چرخیدم نه خواب به چشمانم می‌رفت نه یک لحظه از فکرم بیرون می‌رفت تا اینکه نزدیک صبح یک لحظه خوابم برد و خواب دیدم مراسم خیلی شلوغی در خیابان برگزار شده و من در حال گریه و زاری چادرم افتاده و کفش‌هایم را گم کرده بودم؛ دو زن زیر بازوهایم را گرفتند و به خانه یکی از آشنایان بردند.

در همان حال از خواب بیدار شدم نگاه کردم دیدم هنوز برق اتاقش روشن است رفتم داخل اتاق مشغول خواندن نماز شب بود، همانجا نشستم و نگاهش کردم تا نمازش تمام شد؛ خوابم را برایش تعریف کردم.

من را در آغوش گرفت و گفت: کفشهایت من هستم و حواست به من نیست و مرا گم کرده‌ای.

اجازه بده بروم تو راضی شو پدر راضی می‌شود.

دلم به رفتنش راضی نبود، اما گفتم برو در امان خدا.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: «مثل الان نبود که تلفن و موبایل باشد و خبر از حالش داشته باشم فقط یک نامه برایمان فرستاد که نگران من نباشید من الان در کوه‌های منطقه مریوان کردستان هستم اینجا ما بر شهر‌های عراق تسلط داریم، نگران من نباشید اگر وقتی هم اضاف بیاورم به مناطق محروم می‌روم و اینجا هم معلمی می‌کنم.»

محمدعلی اولین شهید مشکان

حاجیه‌خانم در مورد شهادت پسرش می‌گوید: «اول اردیبهشت بود که رفت، بیست روز بعد زمانی که وقت زایمان دخترم بود و من منزل آن‌ها بودند خبر شهادتش را برایم آوردند و فردا جنازه‌اش را.

در همان منطقه ارتفاعات مریوان شهید شده بود و شد اولین شهید مشکان.

خوابی که ۲۰ روز پیش دیده بودم تعبیر شد.

همه آمده بودند از مشکان، نی‌ریز، شیراز، قم، و رودخور خیلی مراسمش شلوغ شد.

دو- سه روز اول به دخترم چیزی نگفتم. خدا برای هیچ مادری نیاورد.

خیلی حالم بد بود.

نمی‌توانستم جلو اشکهایم را بگیرم.

نمی‌خواستم جلو خدا بیامرز زهرا که تازه زایمان کرده گریه کنم، اما مگر می‌شد؟ روز سومش بود که زهرا از ناراحتی‌های ما و جنب و جوش مردم متوجه شد و از فرط عصبانیت و جوش و استرسی که داشت نوزادش هم به رحمت خدا رفت. همان هفته من دو عزیز را از دست دادم.»

دست و پا خیر بود و اهل بذل و بخشش...

به عکس قاب‌شده محمدعلی در گوشه اتاق اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «بعد از رفتنش کار من و خدا بیامرز پدرش شده بود حرف زدن با عکسش تازه فهمیده بودم کی بود و چه گلی را از دست دادیم.

دوستانش از قم به منزلمان آمدند و می‌گفتند شما هیچ‌وقت پسرتان را نشناختید؛ او پسر نبود، قهرمان بود، راست می‌گفتند ۹ سال کنار ما نبود و ما یک دل سیر او را ندیدیم.

به فقرا کمک می‌کرد و به آن‌ها سر می‌زد، به من می‌گفت مادر فلانی تنها است به منزلش برو و به او سر بزن پیرزن نیاز به کمک و هم صحبت دارد.»

ادامه می‌دهد: «۶ ماه خدمت کرد و ۲۰ هزار تومان حقوق گرفت، وقتی که می‌خواست برود گفت ۲۰ هزار تومان گذاشته‌ام لای کتابم.

۱۰ هزار تومان آن را خرج مسجد (عسکری‌ها) قمربنی‌هاشم امروز کنید و ۱۰ هزار تومان دیگر را هدیه بدهید به مسجد روستای بهویه.

دوست دارم اولین د‌ریافتی‌هایم، خرج مساجد شود.»

عاقبت بخیری‌اش یک دنیا ارزش دارد

مادر محمدعلی در مورد برخورد مردم و مسئولان با او به عنوان مادر شهید می‌گوید: «مردم احترام گذارند؛ وقتی پسرم تازه شهید شده بود از همه جا آمدند و بابت اخلاق و رفتار پسرم از ما تشکر می‌کردند.

حتی ما را به یک مسافرت چند روزه به تهران بردند. چقدر احترام گذاشتند و با امام خمینی (ره) دیدار کردیم.

مسئولان هم قبلاً هر سال به مناسبت روز معلم به ما سر می‌زدند. حتی برای پسرم جشن بازنشستگی گرفتند، اما دو سالی هست دیگر آن‌ها نیز سر نمی‌زنند.

البته من از کسی توقع ندارم.

حتماً آن‌ها هم، مشغله‌هایشان زیاد است. برای من همین که پسرم عاقبت به خیر شد و به خواسته‌اش رسید یک دنیا ارزش دارد.»

21 ساله‌ای که شد اولین شهید

غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
هوشیار
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۴۷ - ۱۴۰۲/۰۶/۱۴
0
0
خدت رحمت کند این معلم پاک و خالص را
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها