کیف مشکی دلش پر بود.
پر از حرف، پراز قصه، پر از شعر. مجموعه شعرهایی که روی سینهاش سنگینی میکردند و او دیگر طاقت نگهداری هیچ کدامشان را نداشت.
تمام طول راه به خودش فشار آورد. توی اداره، توی اتوبوس، جلوی مغازههایی که مجبور بود صبر کند. وقتی از لابهلای رهگذرها میگذشت، هر بار یکی با عجله ضربهای به او میزد و فریادش بلند میشد، ولی باز هم طاقت میآورد.
خرهای راه بود یا وسطهای آن؟ این را نمیدانست، ولی هوا خیلی خیلی داغ شده بود... این را از دستهی عرقکرده و حرارتی که از پوست چرمیاش تو میزد حس میکرد.
درست وسط میدان رسیده بودند.
ماشینها پشت چراغ قرمز به هم گره خورده بودند.
صدای بوق و موج دودی توی هوا میپیچید و دلش را آشوب میکرد.
دیگر طاقت نیاورد.
دو دگمه فلزی که جلوی سینهاش به هم قفل شده بودند، زیر آن همه فشار و قصه سنگین از جا کنده شدند و هر چه توی دلش بود، بیرون ریخت و کف خیابان ولو شد.
قصهها، شعرها، مداد و خودکار و لاک غلطگیر که جانش به آنها بسته بود، همه روی آسفالت پهن شدند.
کیف، آخرین نفسش را وقتی کشید که چراغ سبز شد و اتوبوس شرکت واحد با کلی مسافر از روی پوست چرمیاش گذشت.