ادبیات کهن
- نقلست که وقتی او را دیدند پارهٔ آتش بر کف نهاده میدوید گفتند تاکجا گفت: میدوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند.
- و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت: میروم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید.
- نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص میکرد و میگفت: هوهو. گفتند این چه حالتست؟ گفت: این فاخته بر این درخت میگوید: کوکو. من نیز موافقت او را میگویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.
عطار/تذکرهالولیاء
نظر شما