پروندهی ماهِ این شماره اشارهای است به استادِ بیبدیلِ تاریخِ دانشگاه تهران «دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی» در دو محور: یکی جستجوی نامِ «نیریز» در نوشتههای فراوانِ استاد و دیگری شرحِ سفری که ایشان در سال ۱۳۸۹ به فارس و استهبان و نیریز داشتهاند. اولی به همت دکتر مختار کمیلی همشهری فرهیخته و پژوهشگر دلسوز و پرکار و دیگری به قلم استاد محمدرضا آلابراهیم همسایه نازنین و دلانگیزِ استهبانیِ ما که ید طولایی در پژوهشهای تاریخی و فرهنگی استهبان و نیریز و شرق فارس دارند.
نام محمدابراهیم باستانی پاریزی (۳ دی ۱۳۰۴ پاریز - ۵ فروردین ۱۳۹۳ تهران) با تاریخ گره خورده و آثارش بیشتر تاریخی است که باشیوه ویژه خود نگاشته و سرشار است از مَثلها و مَتلها و حکایات ریز و درشت که از لایههای تودرتوی جوامع و قومیتهای روستایی و شهری بیرون کشیده و فراروی ما قرار داده.
تاریخ وقایع پرشماری دارد که هر کدام را درسی و عبرتی و پندی است که اگر بفهمیم و بدانیم محکوم به تکرار بسیاری ناگواریها نخواهیم بود.
از کاستیهای ما ایرانیها هم تاریخْنادانی و بیگانگی با تاریخِ شهر و منطقه و کشورمان است. ملتی که تاریخ میداند، وجدانی آگاه و هوشیار دارد و آنکه نمیداند تاریخ را در بیخبری و در دوری باطل تکرار میکند و از این تکرار درس نمیگیرد.
همانطور که رودی متّی ایرانشناس آمریکایی و استاد دانشگاه «دلور» نیز دربارهٔ باستانی میگوید: «تاریخ برای او [باستانی پاریزی]بهمنزلهٔ وجدان و هوشیاری مورد نیاز جامعه بود و مورخ را طبیبی میدانست در جستوجوی بیماریهای جوامع انسانی».
در نیریزِ ما به لطف انتشار ۲۲ ساله نشریات عصر نیریز، نیریزان فارس و ماهنامه نیتاک (از ۱۳۸۰ خورشیدی تا کنون) بخش زیادی از تاریخ محلی مکتوب شده و مردمان فرهنگور این دیار اندکاندک تاریخ را مزه کرده و چشیده و هضم کردهاند. خدای را سپاس.
بد نیست به همین بهانه نگاهی کنیم به یکی از وقایع تاریخی که در کتاب فرمانفرمای عالم (ص ۵۴۰-۵۳۴) نوشته استاد باستانی پاریزی آمده است:
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ که ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ بود، ﺣﺴﯿﻦﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ را دستگیر ﻭ به همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ افکند. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و به جای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسال بیگناهم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ کن ﺗﺎ نمیرد.
فرمانفرما با بیرحمی پاسخ داد: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم! بنابراین چند روز بعد، طفلک ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ و پیش چشم پدر جان داد.
از قضای روزگار، سال بعد، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩِ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ نیز ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ گرفت و فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ. ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی نیز پیش چشمان پدر جان داد!
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼﺳﺖ! ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﻓﻘﯿﺮانی ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪها ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ فرزندم زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ!
وزیرﮔﻔﺖ: اینگونه نگویید ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ!
ناگاه، به هم نگریستند و با هم گریستند!
نشو در حساب جهان، سختگیر
که هر سختگیری بود، سخت میر
تو با خلق آسان بگیر، نیک بخت
که فردا نگیرد خدا، بر تو سخت
مرحوم باستانی پاریزی در این باره میگوید:
زمانی دادگاه نظامی رأی به اعدام محکومین حادثه ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ کاخ مرمر (ترور ناکام محمدرضا پهلوی) داده و برای تصویب به حضور شاه فرستاده بود. مرحوم امیرانی مدیر مجله خواندنیها، همین داستان بنده را نقل کرده و در پایان نوشته بود: این داستان جنبههای عبرتآموز فراوانی دارد، تا عبرت گیرنده که باشد! و چگونه عبرت گیرد!
قلی ناصری، آجودان شاه میگفت: همان روز به اتاق کار شاه احضار شدم. شهبانو هم بود و طبق معمول مشغول خواندن مجله خواندنیها، حکایت فرزند فرمانفرما را خوانده بود و آنقدر تحت تأثیر این حکایت تاریخی قرار گرفته بود که در همان لحظه با اشاره به پروندهای که روی میز بوده، به شاه گفته بود:
«اعلیحضرت؛ ما خودمان بچه داریم»
و این مقاله برای عفو ملوکانه مؤثر افتاد و حتی بعدها یکی از آن سه جوان اعدامی، یعنی پرویز نیکخواه در رادیو تلویزیون همه کاره شد و تئوری حزب رستاخیز را داده و، چون سابقه تشکیلاتی در حزب توده داشت، کاری کرد که حزب رستاخیز، یک شبه، ره صد ساله بپیماید!