- و جنید هفت ساله بود که سری او را به حج برد و در مسجد حرام مسئله شُکر میرفت در میان چهارصد پیر چهارصد قول بگفتند در شرح بیان شُکر هر کسی قولی. سری با جنید گفت: تونیز چیزی گوی. گفت: شُکر آنست که نعمتی که خدای ترا داده باشد بدان نعمت در وی عاصی نشوی و نعمت او را سرمایه معصیت نسازی.
چون جنید این بگفت: هر چهارصد پیر گفتند احسنت یاقره عین الصدقین و همه اتفاق کردند که بهتر از این نتوان گفت.
- زبان در کار او [جنید] دراز کردند و حکایت او با خلیفه گفتند. خلیفه گفت: او را بیحجتی منع نتوان کرد. گفتند: خلق بسخن او در فتنه میافتند. خلیفه کنیزکی داشت بسه هزار دینار خریده و به جمال او کس نبود و خلیفه عاشق او بود. بفرمود تا اورا به لباس فاخر و جواهر نفیس بیاراستند و او راگفتند به فلان جای پیش جنید رو و روی بگشای و خود را وجواهر و جامه بر وی عرضه کن و بگوی که من مال بسیار دارم و دلم از کار جهان گرفته است آمدهام تا مرا بخواهی تا در صحبت تو روی در طاعت آرم که دلم بر هیچکس قرار نمیگیرد الا بتو و خود را بر وی عرضه کن و حجاب بردار و در این باب جدی بلیغ نمای. پس خادم با وی روان کردند. کنیزک با خادم پیش شیخ آمد و آنچه تقریر کرده بودند باضعاف آن به جای آورد. جنید را بیاختیار چشم بر وی افتاد و خاموش شد و هیچ جواب نداد و کنیزک آن حکایت مکرر میکرد. جنید سر در پیش افکند پس سر برآورد وگفت: آه و در کنیزک دمید در حال بیفتاد و بمرد. خادم برفت و با خلیفه بگفت که حال چنین بود. خلیفه را آتش در جان افتاد و پشیمان شد و گفت: هر که با مردان آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید.
تذکرة الأولیاء عطار