شیر مانند همیشه، سلطان جنگل بود و گرگ هم دل خوشی از او نداشت؛ چرا که نه قدرت مبارزه با شیر را در خودش میدید و نه شیر به او فرصت میداد که با خیال راحت به شکار بپردازد. گرگ برای رهایی از این گرفتاری و مبارزه با شیر ساعتها فکر کرد و در نهایت نقشهای کشید.
فردا به طرف شیر رفت و سلام و تعظیم کرد و احترام لازم را به جا آورد و گفت: حضرت سلطان! همه میدانند که شما پادشاه حیوانات هستید. اما اخیراً خرسی در جنگل پیدا شده که میگوید: «شیر سگِ کی باشد؟ از این به بعد من سلطان جنگل هستم.» شیر بدون این که پرس و جو کند، به حرف گرگ اعتماد کرد. خیلی عصبانی شد و گفت: دماری از روزگار خرس در بیاورم که در قصهها بنویسند! برو هر طور شده خرس را به اینجا بیاور!
گرگ که دید قسمت اول نقشهاش عملی شده خیلی خوشحال شد. تعظیمی دروغین کرد و به طرف خرس رفت. خرس بی خبر از همهجا زیر درختی نشسته بود. گرگ به او نزدیک شد و گفت: مژده بده برایت خبر خوشی دارم.
خرس گفت: خوش خبر باشی، بگو ببینم چه خبری داری؟
گرگ گفت: شیر تصمیم جالبی گرفته است. به من گفت که پُرزورتر از خرس حیوان دیگری را سراغ ندارم و تصمیم گرفتهام او را معاون خودم کنم. حالا هم مرا فرستاده تا تو را پیش او ببرم! خرس خوشحال شد و گفت: پس بیا همین حالا راه بیفتیم!
گرگ گفت: بله، هر چه زودتر برویم بهتر است؛ شیر را که دیدی با عجله به طرفش برو و بغلش کن تا بفهمد که داری از او تشکر میکنی!
گرگ و خرس راه افتادند تا به نزدیکی شیر رسیدند. شیر را که از دور دیدند گرگ گفت: درست نیست من به حضور سلطان بیایم. خودت تنها برو.
گرگ خودش را به پشت درختی رساند و از دور شیر را زیر نظر گرفت که ببیند چه میکند.
قسمت دوّم نقشه گرگ هم عملی شد و خرس با شتاب به طرف شیر دوید تا او را در آغوش بگیرد و تشکر کند.
شیر که دید خرس با شتاب به طرف او میآید، مطمئن شد که او دشمن است و قصد حمله و درگیری دارد. به همین دلیل پیش دستی کرد و به سمت خرس حملهور شد.
تا خرس به خودش بیاید شیر گلویش را فشرد و پوستش را کند. گرگ با ادب و احترام پیش آمد و گفت تبریک میگویم حضرت سلطان! شما قویترین دشمن خود را از بین بردید.
بعد نگاهی به پوست خرس انداخت و گفت: «چه پوست گرم و نرمی! اگر اجازه دهید با پوست خرس برای شما پوستین قشنگی بدوزم که شما را در سرمای زمستان از برف و سرما نجات بدهد.
شیر که دچار غرور بیش از حدی شده بود گفت: نمیدانستم تو پوستین دوزی هم بلدی!
گرگ گفت: اختیار دارید قربان! اجازه بدهید نخ و سوزنم را بیاورم و پوست خرس را به تنتان اندازه کنم!
گرگ رفت و با سوزن نخ برگشت و با چرب زبانی پوست تازه خرس را به تن شیر پوشاند و بعد شکافهای آن را دوخت و گفت: بهتر است تمام روز را زیر آفتاب بمانید تا پوستین شکل تن شما را بگیرد. شیر هم کاری را که گرگ گفته بود کرد.
بر اثر تابش آفتاب پوست خرس بر تن شیر خشک شد؛ تا آن جا که دیگر نمیتوانست قدم از قدم بردارد. عصر که شد گرگ به کنار شیر آمد و بدون اجازه مشغول خوردن گوشت خرس شد؛ شیر گفت: بیا پوستین را از تن من در بیاور که خیلی گرسنهام.
گرگ گفت: بهتر است همانطور بمانی تا از گرسنگی بمیری! آخر حیوان کم عقل! فکر نکردی که گرگ را چه به پوستین دوزی؟
این ضربالمثل را وقتی به کار میبرند که دشمنی، ادعای محبت و مهربانی کند، در حالی که به دشمن دیرینه نمیتوان و نباید اعتماد کرد.