آفتاب میتابید.داغ داغ. دو تا سیب سرخ روی شاخه گرم صحبت بودند.
- میخواهی چکار کنی؟
- نمیدونم.
- خیلی مسخره است.
- چی؟
- اینکه نمیدونی چکار کنی.
- مگه تو میدونی؟
- البته، اول خودم را میچینم و میافتم پایین. تالاپ.
- بعدش؟
- یکی میآید. مرا میبیند. برمیدارد. قرچ گاز میزند و میخورد.
- ولی کسی سیب دوست ندارد.
- مهم نیست. شاید کمپوت شوم. شاید فالوده سیب. شاید...
- شاید هم لانه یک کرم شوی.
- راست میگویی. شاید لانه یک کرم شوم. یک کرم کوچولو که لانهاش را دوست دارد.
- پس تو زندگی نمیکنی. میخواهی یک وسیله باشی برای زندگی دیگران.
سیب به شوق آمد. خودش را پیچ و تاب داد و با خوشحالی فریاد زد:
- وای چه عالی! تو چه حرفهای جالب و قشنگی میدانی. چقدر خوب میفهمی.
- ولی من دوست دارم زندگیام مال خودم باشد. دوست ندارم کمپوت و فالوده یا لانه کرم شوم.
- آهان... پس میخواهی فقط یک سیب باشی که کسی دوستش ندارد.
سیب سرخ ساکت شد.
آفتاب میتابید. داغ داغ. یک سیب روی درخت تنها نشسته بود و فکر میکرد. یک سیب تاب خورد و خودش را از شاخه انداخت پایین. تالاپ...