تعداد بازدید: ۵۵
کد خبر: ۱۶۲۹۰
تاریخ انتشار: ۰۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۱ - 2021 30 May
کافه دستان
نویسنده : مهشید نقی‌پور

امروز قرار است ببینمش...
بعد از بیست و هفت سال...

انگار همین دیروز بود...
یعنی مرا می‌شناسد؟

در آینه نگاهی به خود می‌اندازم.

نکند از خط‌هایی که بر صورتم نشسته دلگیر شود...

چادر را به سر می‌اندازم و آماده دیدار می‌شوم ...

دختر ِ جوانم دست ِ لرزانم را می‌گیرد، اصلاً پدرش را به یاد دارد؟
آخرین بار شاید یک سال و نیم داشت که دیده بودش...

چادرش را روی سرش مرتب می‌کند و با هم رهسپار می‌شویم...
لحظه دیدار می‌رسد...
باورم نمی‌شود.
مرد ِ من.

که آن روز‌ها حتی نمی‌توانستم دستم را به شانه‌های مردانه‌اش برسانم، اینگونه آرام در آغوشم جا شده و می‌بوسمش...
چقدر عوض شده...
و من هنوز باورم نمی‌شود...
چادرم از اشک خیس شده...
دخترم باز دستانم را می‌گیرد...
و در دست ِ دیگرم، پارچه‌ای‌ست که تک‌تک ِ استخوان‌های مانده از مَردم را به یادگار از مردانگی‌اش با خود می‌برم.

لحظه‌ی دیدار...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها