امروز قرار است ببینمش...
بعد از بیست و هفت سال...
انگار همین دیروز بود...
یعنی مرا میشناسد؟
در آینه نگاهی به خود میاندازم.
نکند از خطهایی که بر صورتم نشسته دلگیر شود...
چادر را به سر میاندازم و آماده دیدار میشوم ...
دختر ِ جوانم دست ِ لرزانم را میگیرد، اصلاً پدرش را به یاد دارد؟
آخرین بار شاید یک سال و نیم داشت که دیده بودش...
چادرش را روی سرش مرتب میکند و با هم رهسپار میشویم...
لحظه دیدار میرسد...
باورم نمیشود.
مرد ِ من.
که آن روزها حتی نمیتوانستم دستم را به شانههای مردانهاش برسانم، اینگونه آرام در آغوشم جا شده و میبوسمش...
چقدر عوض شده...
و من هنوز باورم نمیشود...
چادرم از اشک خیس شده...
دخترم باز دستانم را میگیرد...
و در دست ِ دیگرم، پارچهایست که تکتک ِ استخوانهای مانده از مَردم را به یادگار از مردانگیاش با خود میبرم.
نظر شما